رمان الهه شب | قسمت سوم

 

دکتر رمان نویس http://doctor-novel.loxblog.com

رمان الهه شب قسمت سوم از خوندنش لذت ببرین :

رمان , رمان الهه شب, دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد ,عکس داف , داف ,داف ایرانی , رمان آخرین برف زمستان



.. توماژو نمی دونم اما خودم چشیدم که می گم، بفهم دختر! آخه چطوری بهت ثابت کنم که به خاطر چی دنبالت ؟

- خوب تو گوشات فرو کن روژین ، اگه یه باره دیگه از این غلطا بکنی نه من نه تو، اگه می خوای بیایو ببینیش از من مایه نذار، من حوصله این مسخره بازیا رو ندارم ...
روژین مظلومانه نگاهش کردو چیزی نگفت ...

- حالا هم زنگ بزن داداش جونت ، این گندی رو که زدی یه جور جمعو جورش کن ................

- باران ...
- بله ...
- حالم خوب نیست، صدام می لرزه ، تو زنگ می زنی ؟
- نه ...به من چه ، داداش تو ، خودت زنگ بزن ، می خواستی زیاده روی نکنی ...
- کاری نکردم که ...
- پس چرا انقدر سرخ شدی؟ چشمات اصلا" یه حالی ...
- باران می خواست دستمو بگیره ...
- چی ؟!
- نگفتم که گرفت ، گفتم می خواست ، نذاشتم ...
- دخترِ ابله ، بعد می گه تو داداشم منفی بافین ...
- باران می گه دیگه طاقت نداره، اونم صداش داشت می لرزید ...
- بس کن ، حالمو بهم زدی ، خوب که چی ؟ می خواین هر بار بیان بیرون همو دلداری بدین ، آبرو ریزی کنین ؟
- میگه شرایط ازدواج نداره، از طرفیم دلش برام تنگ می شه ...

دنیا دوره سر باران چرخید ، دقیقا"همون فکری که می کرد داشت عملی می شد ، روژین یه دختر ساده و حساس بود که با کوچکترین محبتی جذب طرفش می شدو به خاطر خجالتی که تو ذاتش بود بلد نبود نه بگه،دقیقا"برعکس باران و باران از این موضوع شدید می ترسید ...

- روژین فعلا"در موردش حرفی نزن، فقط برو خودت تنهایی بهش فکر کن ببین حاضری همه پلای پشت سرت رو خراب کنی به خاطر کسی که همه فکرو ذکرش جسمت نه روحت ؟ جوابشم به خودت بده نه هیچ کس دیگه ...
- باشه ، قول می دم فقط تورو خدا یه زنگ بهش بزن یه جوری درستش کن
باران چشم غره ای بهش رفتو شماره توماژو گرفت ...
- سلام ... کجائی ؟
- به عرضتون برسونم که بنده با یکی از رفقا هستم ،امر بفرمائید ...
- ما کارمون تموم شد خودمون می یایم پس ، شما به رفقاتون برسین ...
- نه نه ، همین دورو برم ، صبر کنین الان می یام ...
- همین که گفتم ، ما رفتیم تو هم خوش باش ...

روژین ابرویی بالا انداختو گفت:

- بابا تو دیگه کی هستی ! بل گرفتی تازه ازش ؟
- حالا دیدی با این آقایون چطوری باید رفتار کرد ؟ هیچ وقت بهشون باج نده ، اینو یاد بگیر ...
- من هیچ وقت مثل تو نمیشم، تو زیادی دلسنگی ...
- تو هم زیادی احمقی ...

***
باران جلوی آینه تو اتاقش ایستاده بود که بردیا رو پشت سرش دید

- چی شده آقایی ؟
- باران با دوستام می خوایم بریم کافی نت بازی کنیم، بهم پول می دی ؟
باران یه دستی به موهای کوتاه بردیا کشیدو گفت:
- حتما" ،اما شرط دارها ...
- هرچی باشه قبول ...
- نری بعدش تو اون فست فود،غذاهاش خیلی افتضاح ، برگشتی خودم یه شام خوشمزه بهت می دم ...
- باشه قبول ...
- آفرین ، می دونم که رو حرفت می مونی ، چون مرد و قولش ...

بردیا پول رو از باران گرفتو با چشمایی براق اتاقو ترک کرد ...سعید هیچ وقت از لحاظ مالی برای اونا کم نمی ذاشت ، اما باران ابدا" دوست نداشت جلوی اون دست دراز کنه و ازش چیزی بخواد ، خیلی دلش می خواست بره سره یه کار درستو حسابی تا حداقل بتونه خواسته های بردیا رو خودش جوابگو باشه ، اینطوری واسه خودشم عالی میشد ، یه چند جایی پیدا شده بود اما با طبیعت حساس اون سازگاری نداشت ...

آه حسرت باری کشیدو خودش رو انداخت روی تخت ، یه حس غریبی داشت !انگار منتظر چیزی باشه یه جور استرس همه وجودشو پر کرده بود ، صفحه گوشی شو روشن کرد ، عکس یه زن مو بلند بود تو دل سیاهی شب !!!

خیلی وقت بود به جزء این پیامهای تبلیغاتی ،پیام دیگه ای نگرفته بود ، بی حوصله پرتش کرد یه گوشه و سرشو توی بالش فرو برد ...
صدای آلارم گوشیش بلند شد ، خندش گرفت !
...حتما"بازم تبلیغات ، ما که از این شانسا نداریم ...

پاکت پیامو باز کرد ، اول چندبار شماره رو خوند!
نوشته بود ...

- اگه بدونم خبر داشتی و چیزی بهم نگفتی ، بیچارت می کنم ...

چند بار دیگم پیامو خوند ، انگار منتظر ادامش بود !اما چیز دیگه ای نبود ، فقط همون یه جمله ...بیچارت می کنم ...

باران بلافاصله شماره توماژو گرفت ...
توماژ باورش نمی شد باران به این سرعت پی تلافی باشه ، دکمه اتصالو زدو گفت:

- الو ...
- منم ...
- می دونم ...
- منظورت از این جمله چی بود ؟
- پشت گوشی نمی تونم توضیح بدم ...
- رودربایسی نکن، می خوای قرار بذاریم کافی شاپی چیزی اونجا در کمال آرامش توضیح بده ...
- فکر بدیم نیست ...
- بهت می گم این چی بود نوشتی ؟نرو روی اعصاب من ...
- نمی خوام توی خونه حرف بزنم، دوست ندارم مامان چیزی بفهمه ...
- این دیگه مشکل خودت ...

توماژ با اینکه خیلی به خودش سفارش کرده بود که عصبی نشه و در کمال آرامش این مسئله رو حل کنه ، اما تحکمی که تو صداش بودو چاشنیشم یکم لحن تندبود، باعث شده نشون بده الان شکل یه ببر زخمی شده و باران از شنیدن این کلمه ، تو تنش رعشه افتاد...

- بـــاران ، می گم باید حرف بزنیم ...
- بیام بالا؟
- نه یکی می بینه تازه بد تر می شه ...
- بالا که نیام ، خونه شمام که نمی شه ، بیرونم که من نمی یام،پس چیکار کنم ؟
- کسی خونتون ؟
- نه ...
- من الان می یام ...

توماژ بعد این حرف گوشی رو قطع کردو بارانو تو بهت خاصی گذاشت !!!
...اینطوری که بدتر شد ، پسره روانی ...
سریع تیشرت بنفششو با یه بلوز بلند آبی و یه شلوار لی عوض کردو یه شال سفیدم روی سرش انداخت و منتظر صدای زنگ شد ، خونه شمالی بودو درب اصلی ، اول به حیاط باز میشد ، با خودش گفت نهایتا"همینجا توی حیاط می مونیمو حرف می زنیم ، بعدم خودش خودشو دست انداختو گفت:نه جون من این چه کاری ؟ می خوای دعوتش کن بیاد داخل یه شربت تگری هم باهم بخورین ...

سری تکون داد تا صدای توی مغزش آرووم بگیره، ضربان قلبش بالا رفته بود که صدای زنگ به افزایش هزار درصدیش کمک مضاعفی کرد ...
قدماش سست بودو نفساش به شماره افتاده بود ، اگر سعید بنا بر دلایلی احتمالی یک در یه میلیون این موقع روز می اومد خونه ، خونش حلال می شد ...

بدون اینکه درو از آیفون باز کنه رفت توی حیاطو درو باز کردو اون یوزپلنگ وحشی رو با چشمای سرخ راه داد به خونه خودش ...

- سلام ...چی شده ؟

توماژ حرفی نزد ، فقط اومد سمتشو باران آرووم آرووم پناه برد به دیوار ...

- چیه روانی ؟ داری چیکار می کنی ؟
- هنوز کاری نکردم، کاری هم قرار نیست بکنم، دوتا سوال می پرسمو میرم ...
- خوب زود باش ...
- هیــــس ! می خوای آش نخورده و دهن سوخته بشه ؟ اینقدر بلند بلند حرف نزن ... بیا اینطرف ...

توماژ بارانو مجبور کرد برنو تو قسمتی که واسه پارک ماشین بود بایستن، این کندی زمان باعث می شد توماژ عصبانیتش تا حد ممکن فروکش کنه و خودش می خواست که اینطوری باشه ...

- چند وقت باهمن ؟
- این همه موشو گربه بازی در آوردی ، اومدی اینجا ؟ منو تودردسرانداختی که همینو بپرسی ؟
- یه باره دیگم بهت گفته بودم نمی خوام فعلا"راجع بهش با خودش حرف بزنم، اما حالا دیگه مجبورم، ولی اول ترجیح می دم حرفای تورو بشنوم بعد برم سراغ اون ...
- چی می گی اصلا" تو؟
- ببین منو ، طفره نرو ، چون به نفع هیچ کدومتون نیست،فکر کردی همینطور بیکار ایستادم هرکاری بخواد بکنه ؟ اون بچست فکر می کنه من گول کاراشو می خورم، نکنه فکر کردی من دیروز واقعا"رفته بودم پی عشقو حال خودم؟

باران تنش لرزید ... پس دیروز همه چی رو دیده بود ...عرق سرد کرد ...

- خودت که همه چی رو دیدی ؟ پس چرا دیگه منو سوال پیچ میکنی ؟
- من که تکلیفم با اون بچه روشن ، فقط می خوام از زبون تو بشنوم که چند وقت باهمن تا مطمئن شم ...
- خیلی وقت نیست شاید یه چند ماه! ولی باور کن هیچ ارتباطی با هم نداشتن ، فقط چند بار بهش پیام داده همین ...

توماژسرشو زیر انداختو گفت:

- باور نمیکنم باهام همچین کاری کرده باشه ! من براش هیچی کم نذاشتم ...
باران با اینکه کم سنو سال بود اما تجربش تو این مسائل زیاد بود ...
- شاید فقط کنجکاوی بوده !!!

... منم اولین بار فقط می خواستم تجربه کنم همین ...
ولی خودشم می دونست حداقل این تجربه برای خودش مضر ترین چیز ممکن بودو کل آینده و روزگارشو سیاه کرد...

- من مخالف عشق نیستم باران ...

باران تنش داغ شد ، حالا که بازم اسمشو بی پسوند و پیشوند اداکرد یادش اومد این باره دومی که داره اینطوری صداش می کنه ...
توماژ به صورت سرخ باران نگاه کرد ...

- من حتی مخالف روابط آزادم نیستم، ولی تا جایی که به کثافت کاری و هرزه گی نکشه ، می دونی وقتی دیدم اون بی ناموس می خواست دست خواهرمو بگیره چی بهم گذشت؟ اگه فکر آبرومون نبودم همونجا دخلشو می آوردم ، اصلا" باورم نمیشه ، اون اصلا" در حد و اندازه های روژین نیست ، می دونی دردم از چیه ؟

باران مظلوم نگاهش کرد ...

- دردم از اینکه چرا با اون آدم ؟ به خدا قسم اگه می دونستم کسی رو می خواد و عشقشون پاک خودم کاری می کردم که بهم برسن ... ولی نا امیدم کرد ...
- حالا می خوای چیکار کنی ؟ روژین بفهمه می دونی نابود می شه ...
- جدا"؟ خوبه ازم میترسه وانقدر جسور شده ...
- ولی دوست نداره ناراحتت کنه ، خودش بهم گفت...

توماژ پوزخندی زد و سری تکون داد ...

- به حاج صلاح که نمی گی ؟
- می خوای بابا مو با این حالو روز سکته بدم ؟ نه هیچ کس نباید بفهمه حتی مادرم ، خودم باهاش حرف می زنم ، باید واسه همیشه فکر این پسرو از ذهنش بیرون کنه ...
- منم همینو بهش گفتم ...
- باور کنم ...
- میل خودته !
- آخه اصولا" دخترا واسه ارضای کنجکاوی خودشونم شده اینطور وقتا ازطرفشون می خوان که ادامه بده ، تا ببینن آخرش به کجا میرسه ...
- من با بقیه فرق دارم هنوز اینو نفهمیدی ؟
توماژ عمیق نگاهش کرد ...
- راست میگی یادم نبود، اما علتش فقط نفرتی که از مردا داری نه چیزه دیگه ...
باران دوباره خشم همه وجودش رو گرفت ...
- برو ..سوالات رو پرسیدی، جوابتم گرفتی،حالا برو ...
- باشه ...
- فقط یه چیز دیگه، دوست ندارم باز راجع بهش حرفی بشنوم ...
توماژ اینبار بدون اینکه چیزی بگه راهشو کشیدورفت ...

***
باران اعصابش متشنج شده بودو دلش می خواست کاری کنه تا روی فرم بیاد، فکری به نظرش بهتر از یه دوش آب سرد نیومد ...
رفت توی حموم و وان رو پر از آب کردو شامپوی مخصوص خودشم به آب اضافه کرد تا بوش اعصابش رو آرووم کنه ...

چقدر به روژین گفته که این کارو نکنه، چقدر دلش می خواست حرف بزنه ،بهش بگه ته این مدل روابط چی میشه ،اما می ترسید بگه ، چون با گفتنش بازم اون خاطرات زنده میشد ...
سعید می گفت تو هم همون کارو کردی، تو هم همون مدلی داغدارم کردی باران، چرا ؟ چرا ؟ چرا؟

...سعید می پرسید، باران می لرزید ، سعید می خندید ، باران گریه می کرد، سعید نعره می کشید، باران زجه می زد، سعید به درو دیوار می کوبیدو باران تو خودش بیشتر مچاله می شد ، چقدر سخت بود اون شب، چقدر سخت شد همه شبای بعد از اون شب!!!
دوباره به هق هق افتاد، انقدر هق زد تا بی حال شد، بازم ترسید، مرگو دوست نداشت، بی حالی رو دوست نداشت،می خواست زندگی کنه اما !!!
شاید انگیزه نداشت !!!

- بابا چی شده ؟ کسی حرفی زده ؟
- خفه شو ، فقط خفه شو ، نمی خوام صدای کثیفتو بشنوم ...
- اما آخه ... آخه چی شده ؟؟؟
- می دونی چی بهم گفت ؟ می دونی ؟
بازم عربده زد ...
- می دونی ؟ اون بی همه چیز بهم گفت که می خواد چیکار کنه ...
باران وقتی اون حرفو از زبون سعید شنید ، دنیا واسه همیشه براش تار شد
- نه این غیره ممکن! بابا دروغ ، به خدا دروغ ...
- خفه شو لعنتی ..خفه شو ...

سعید بی مهابا می زد، کاری نداشت به کجا می خوره، کاری نداشت چه دردی داره این دختر، فقط می زد ، محکم می زد ...

باران دستشو جلوی صورتش گرفته بود، قلاب کمربند با اون ضربه شدید فرو رفت بالای سینش، دردش جونو به لبش آورد، حس کرد داره از هوش میره، رطوبت خون رو قشنگ روی پوستش حس کرد ...
نگاهی به زخم کهنه انداخت که بعد از اینهمه سال جاش روی پوست سفیدش یادش می آورد که هیچ وقت فراموش نکنه ، هیچ وقت ِ هیچ وقت !!!

توماژ اون شب حال و روز بدی داشت ، چقدر سخت بود براش از این به بعد که بخواد با روژین همکلام بشه ، کاش اجازه نمی داد بره، ولی فرقی هم نمی کرد بالاخره یه روز این اتفاق می افتاد ...
روزه بعدش سره کارم حوصله نداشتو با کسی هم حرفی نزد، حتی وقتی توهان از علت بدحالیش پرسید طفره رفتو چیزی بروز نداد!

اما وقتی اومد خونه برای اینکه بیان متوجه نشه ، سعی کرد عادی باشه و فقط یه سردرد کوچولو رو بهونه کردو به اتاقش پناه برد ...

روی تخت دراز کشیدو به اتفاقات دیروز فکر می کرد، اون پسر ، خواهری که نفسش به نفسش بسته بودو نمی تونست یه لحظه ناراحتی شو تحمل کنه ...
وقتی از کیان راجع به اون پسر که حالا فقط اسمشو می دونست پرسو جو کرد یکم ته دلش آرووم شد، شایان اون کسی نبود که فکرشو می کرد ، از دوستای دوران دانشجویی پسردائی کیان بودو اونو دورادور می شناخت، درس خونده بود و فعلا" تو یه شرکت کامپیوتری کار می کرد، اصلیت شون جنوبی بودو به خاطر کار پدرش اومده بودن تهران...

وقتی توماژ از اخلاق خودشایان پرسید ، کیان مشکوک نگاهش کردو گفت که پسر آروومی و تا حالا اونو بادختری ندیده ، ولی خوب زیاد به جوش نیستو تو محل به خاطر اینکه خیلی مغروره بچه ها دل خوشی ازش ندارن ...

توماژ با خودش فکر کرد پس اگه زیاد به جوش نیست چطوری تونسته تو این مدت به خواهرش نزدیک بشه! یکمی دیگه هم از کیان پرسو جو کردو ازش خواست در موردش بیشتر تحقیق کنه ...
چند روزی از اون موضوع گذشته بودو اوضاع داخل خونه زیاد عادی به نظر نمی اومد، روژین از باران شنیده
بود که توماژ همه چی رو فهمیده و این براش حکم مرگو داشت، تو این چند روز حتی توماژو از دورم ندیده بودو کلا" خودشو تو اتاق حبس کرده بود ...

اما توماژ وقتی بازم در مورد اون پسر ازکیان شنید تصمیم گرفت تابره و با روژین در موردش صحبت کنه ...
در زدو بعد از چند لحظه درو باز کردو تو قاب در ایستاد ، روژین روی تختش به پهلو دراز کشیده بودو طبق عادت بچگیش ، دوتا دستاشو زیر سرش گذاشته بودو به نقطه نامعلومی خیره شد بود ...

- بیام تو ؟

روژین تا توماژو دید بی حرف بلند شدو روی تختش نشستو به دیوار پشت سرش تکیه داد ...
توماژ دستاشو توی جیب شلوارش بردو سربه زیر وارد شدو کنارش نشست ، یه نفس عمیق دیگه کشیدو به خودش نهیب زد ...
...خدایا کمکم کن خود دار باشم، نمی خوام ازم متنفر بشه ...
به صورت نازو بچگونه خواهرش نگاه کردو بیشتر آتیش گرفت...

- روژین منو نگاه ، قول می دم آرووم باشم ، اومدم اینجا تا باهات حرف بزنم ، فقط می خوام علت این کارت رو بدونم، می دونم اتفاقی بینتون نیفتاده دنبال آزار دادنتم نیستم، پس فقط یه جواب می خوام همینو بس ! علت این کارت چی بود ؟
روژین بند بند وجودش می لرزیدو حس می کرد نفسای آخرو می کشه ، همون لحظه به جای توماژ از خودش متنفر شد ...
توماژ تشر زد ...

- با توام ، حرف بزن ...
- آخه قبول نمی کنی ...
- روژین خواهش می کنم اوضاع رو از این خرابتر نکن، فقط علتش رو بگو ...
روژین زبونش نمی چرخید که حرفی بزنه ، اما چاره ای هم نداشت، تموم تنش می لرزید ...
تو یه حالتی قرارداشت که واقعا" نمی دونست باید چی بگه تا به قول توماژ اوضاع از این خراب ترنشه !
- علتی نداشت، فقط حس کردم ... حس کردم ...

روژین من من می کردو این باعث میشد اعصاب توماژ بیشتر متشنج بشه ...

- تو اونو اصلا" می شناسیش ؟
- خوب ... خوب ، زیاد که نه ... ولی به نظرم اومد پسر خوبی ...
- که پسر خوبی ؟ بعد شما که تا حالا با هیچ پسری حشرو نشرو نداشتی از کجا تشخیص دادی که اون خوبه ؟
- از روی قیافش ، اصلا"قیافش بدجنس نیست ...
نمی دونست به حال خودش تاسف بخوره یا به حال طلا خانومش ! چقدر بچه و ساده بود این دختر ... با خودش تکرار کرد، اصلا" قیافش بد جنس نیست ...
توماژ بغضش گرفته بود ، چی می گفت حالا به این؟!

- این شد دلیل ؟ یعنی واقعا" این دلیل برای خودت قانع کننده هست ؟
اشک روژین سرازیر شد ...
- دیدی گفتم باورم نمی کنی ، به خدا توماژ اون پسر بدی نیست ...

توماژ اخماشو تو هم کشید تا حالا دیگه فهمیده بود شایان پسر بدی نیست ، اما همین که فهمیده بود خواهرش با یه پسر غریبه در ارتباط بوده تو قاموسش نمی گنجید ...

- روژین با اعصابم بازی نکن، فقط بگو دلیل اینکه خواستی باهاش در ارتباط باشی چی بود ؟

روژین آب دهنش رو قورت داد، خودشم تا همین چند روز پیش مطمئن نبود ،اما حالا که چند روز ازش بی خبر مونده بود ، حس می کرد برای دیدن دوباره حاضر جونشم بده ، ولی ادای این کلمات که بخواد حسی که به شایان داره رو برای توماژ بگه براش زیادی سنگین بود ...

توماژ مدام نفس عمیق میکشید تا به خودش مسلط بمونه ، اما سکوت روژین دیونش می کرد، بازم تشر زد ...

- حرف بزن دختر دیونم کردی ...

روژین همینطور که سرش پائین بود با صدای که لرزش توش موج می زد گفت:

- داداش ... داداش ... من ، من خیلی دوستش دارم ...همین ،فقط همین ، چیزه دیگه ای ندارم که بگم ...
توماژ دقیقا" کلمه رو که از شنیدنش وهم داشت روبا امواج صوتی مخربی شنید ...
حالا باید چی کار می کرد؟ یعنی باید می ذاشت تا این عشق پا بگیره یا اینکه از ریشه ویرونش می کرد ؟
- تو مطمئنی ؟

روژین به چشمای سرخ توماژ نگاه کرد ... مطمئن بود ...
توماژ رنگ نگاهشو خوند...
...دختر مگه تو چند وقت که اونو می شناسی؟ چند وقت دلت براش تپیده؟ چقدر زود ؟ تحملش برام سخت ... ولی نمی خوام از متنفر بشی ...
ته دلش با خودش کنار اومده بود که بالاخره یه روزی این اتفاق می افته و آینده طلا خانوم رقم می خوره ، اما نباید زیادی هم این قضیه رو عادی نشون می داد ...
از جاش با شتاب بلند شدو رو به روژین گفت :

- چند روز وقت داری که خوب در مورد این تصمیمی که گرفتی فکر کنی ، روژین خوب گوش چی بهت می گم ، اون هم مسلکو هم مرام ما نیست ، اهل جنوب، اینو که میدونی؟ اصلا" شبیه ما نیستن ، نمی گم کی خوبه کی بد! فقط می خوام بدونی که باهم یه دنیا فرق داریم ، محال بذارم اینطوری باهام در ارتباط بمونین،تا اینکه خودش پا پیش بذاره ، باید مرد باشه و حرفشو مردونه بزنه ، از این موشو گربه بازیام می دونی که نمی تونی داشته باشی، ولی تصمیم آخربا خودت، اگه خواستیشو انتخابیش کردی ، باید تا آخرش باشی ، باید همه جوره بخوایش ، ممکن نداشته باشه ، صددرصد آیندت مثل اینجا نیست ، خوب به همه اینایی که گفتم فکر کن، با اونم به وقتش حرف می زنم ، باید همه جوره مرد باشه ، من نفسمو دست هرکسی نمی سپرم ...

توماژ اینو گفت با قدمای محکم اتاقو ترک کرد ...

روژین یه نفس عمیق کشید،بغضشو فر و دادو اشکاشو پاک کرد ، فکر می کرد توماژ وقتی قضیه رو بفهمه سرشو از تنش جدا می کنه یا حداقلش به مامان می گه ، ولی نگفته بود !
حالا نمی دونست با این حرفایی که توماژ زده خوشحال باشه یا ناراحت ! شایان بهش گفته بود که فعلا"

شرایط ازدواجو نداره و توماژ شرط ممکن واسه ادامه رابطشون رو همین گذاشته بود ...
تا دم دمای صبح فکر کرد، بعدم از زور سر درد خوابش برد...
توماژ توی کتابخونه نشسته بودو به کتاب دلخواهش زل زده بود، اما بازم به اون موضوع فکر می کرد، روژین هنوز بهش جوابی نداده بودو اون ته دلش امیدوار بود که این یه هوس زودگر باشه ،اما سکوت روژین بد عذابش می داد ...

صدای در باعث شد از افکارش بیرون آورد ،نگاهشو به در دوخت ، اندام ظریف طناز تو قاب در ظاهر شد ...
سریع کتاب رو کنار گذاشتو ایستاد ، می دونست کسی حق ورود به این کتابخونه رو بدون اجازه توهان نداره و اینکه طناز اونجا چیکار می کرد براش جای سوال داشت ؟

- سلام شما اینجا هستین ؟
توماژ نگاهشو متعجب بهش دوخت !!!
- سلام ، روزتون بخیر ...چطور؟ مشکلی هست ؟
- نه ... چون تا حالا ندیده بودم کسی اینجا بیاد یکمی تعجب کردم !

... پس خودش قبلا" اینجا اومده ؟!

- شما زیاد اینجا می یاین؟

طناز یه نگاه خاص به توماژ انداختو گفت:

- نصف کتابای این کتابخونه رو بابا هدیه داده، فکر کنم حق اینو داشته باشم که حداقل بخوام بخونمشون ...
- بله حتما " ...
- این روزا زیاد سره حال به نظر نمی یاین ، اتفاقی افتاده ؟
- نه چیز خاصی نیست، یه مسئله شخصی ...
- اوهوم ... معلومه اصلا" حوصله ندارین ، بهتره که من برم ..
- نه نه ...شما بمونین ، من دیگه داشتم می رفتم یه سری تحقیقات دارم که باید انجام شون بدم ...
- باشه هر طور دوست دارین ...

طناز با خودش فکر کرد ، نفوذ به افکار این پسر خیلی سخت تراز اونی که فکرشو می کردو برای نزدیک شدن به اون راه زیادی رو داره ...
توماژ بعد اینکه یه خداحافظی سر سری باهاش کرد راهشو کشیدو رفت ...
طناز برگشتو به شونه های افتاده توماژ نگاه کرد، تا حالا تو این مدت اونو با این حالو روز ندیده بود ..

توماژ روی تختش دراز کشیده بود که صدای آلارم پیام گوشیش خواب خرگوشی شو پروند ...
گوشی رو بی حوصله برداشت ، شماره باران بود، ناخودآگاه سیخ نشست روی تختو پیامو باز کرد ...

- روژین داره اذییت می شه نمی خوای از شرطت بگذری ؟
توماژ چند بار دیگم پیامو خوند ... بعد جواب داد ...
- کدوم شرط؟
سریع جواب گرفت ...
- شرط ازدواج ...
- راه دیگه ای نیست ...
- خیلی سنگدلی ...
- من فقط آینده نگرم ...
- تو هیچی نیستی جز به مرد مغرور ...
- یعنی بذارم هر کاری می خواد بکنه ؟

چند دقیقه ای گذشت ، دیگه جوابی از باران نیومد اما به جاش اینبار صدای زنگ گوشی بلندشد ...
صدای باران بدون اینکه سلامی بده یا مقدمه چینی کنه با گفتن این جمله تو گوشی پیچید ...

- خیلی خودخواهی ..می فهمی خیلی خیلی خودخواهی ...
- سلام ، شبت به خیر ...
- من واسه احوال پرسی بهت زنگ نزدم ، دلم به حال اون دختره بیچاره سوخت، که داره دیونه می شه ...

توماژ به خودش لرزید...آخه چرا ؟! اون سعی کرده بود خیلی منطقی با موضوع کنار بیاد !

- واسه چی داره دیونه می شه ؟ من که نمی فهمم!
- تو چی می فهمی ؟
- ببینم تو زنگ زدی فقط به من بدو بیراه بگی ؟
- آخه شرطت مسخرس ، ندیده و نشناخته می گی پسر پا پیش بذاره ...
- پس می گی چیکار کنم ؟
- بذار یه مدت با هم در ارتباط باشن، خودتم از دور مراقبشون باش ...
- فکر می کردم با رابطه دخترو پسر مخالفی ، ولی مثل اینکه اشتباه فکر می کردم
- اگه یه فکر درست تو زندگیت کرده باشی ، همین یه دونه بوده، الانشم مخالفم ولی طاقت اشکای روژینو ندارم ، می دونم دیونه شده ، حالم از این کاراش بهم می خوره ، اما خوب دوستم ، دلم نمی یاد غمشو ببینم ...

توماژ یه نفس عمیق کشید ...حالا باید چطوری اینو توجیح می کرد! می دونست باران نفوذ زیادی روی روژین داره و اگه اونم دل به دلش بده ممکن کارای خطر ناکی بکنه ...

- من بهش زمان دادم، بهش گفتم خوب فکر کنه ، اما هنوز بهم جوابی نداده ، توهم نگران نباش ، بذار زمان خودش این موضوع رو حل کنه ...
- می دونستم حرف زدن باهات بی فایدس ...
- اگه قرار بود من خام حرفای دوتا دختربچه لوسو ننر بشم که کارم ساخته بود ، برای من کارا و درخواستای شما زیادی بچگونست ...
- برات متاسفم ...
بازم با قهر از هم خداحافظی کردن، البته خداحافظی هم در واقع در کار نبود باران بعد اون جمله آخر تماسو قطع کرد ...
توماژ از کارای اون خندش گرفته بود، به نظرش می اومد اونم با اینکه سعی می کنه ظاهری متفاوت داشته باشه اما بطن افکارش شدیدا"بچگانه بود ...

با خودش فکر کرد یه دختر بچه با اخلاق اون چقدر سرتقو بامزه می تونه باشه ...

نا خودآگاه فکرش کشیده شد سمت بارانو حرفای که می زد ، اگر قراربود منطقی ترباشه، شناخت بیشتر می تونست به اون دوتا کمک کنه اما خوب زیاد شرایطش فراهم نبود ...
خیلی وقت بود بارانو ندیده بود، چهره خاصشو تو ذهنش تجسم کردو با خودش فکر کرد اون جذاب ترین دختری که تا حالا از نزدیک باهاش بر خورد داشته ، چند وقتی بود تقریبا" نصف افکارشو اون دختر پر کرده بود اما داشت خودشو گول می زد که بهش فکر نمی کنه، دوست داشت بهش نزدیک بشه و هربارکه باهاش همکلام می شد بعدش احساس خوبی پیدامی کرد و دلش می خواست بازم باهاش جرو بحث کنه ...

شب با حاج صلاح و بیان نشسته بودنو گپ می زدن که بحث کشیده شد به سعیدو خونوادش که چند وقتی دوباره باهم به مشکل بر خوردن ...
توماژ اخماشو تو هم کشیدو رو به حاج صلاح گفت:

- خوب چرا باسر کار رفتنش مخالفت می کنه ؟درس خونده باید ازش استفاده کنه دیگه ...
- ازش پرسیدم ، میگه می ترسه ، ولی خوب انگار دختره از تو خونه موندن خسته شده و داره بهونه می یاره ...

اینبار بیان وارد بحث شدو گفت:

- حق داره بنده خدا، از صبح تا شب بیکاره، چقدر بره کلاسو به خونه برسه ، پژمرده می شه اینطوری ...
یه فکری مثل جرقه از ذهن توماژ گذشت ...
- مامان گفتی مدرکش چیه ؟
- روژین می گفت لیسانس حقوق داره ...

... آره درسته خودشه ، یه تیرو چند نشون ...

- بابا به نظرت اگه به سعید پیشنهاد بدیم که باران بیادو تو شرکت توهان مشغول بشه رضایت می ده ؟
حاج صلاح متفکر نگاهش کرد ...
- نمی دونم ، احتمالا"دیگه نباید مشکلی باشه !

توماژ خواست بگه که من خودم با باران صحبت می کنم ، که فهمید گفتنش جایز نیستو قطعا" ذهن اونارو مشغول می کنه ...
لبای برجستشو به دهن گرفتو چشماشو تنگ کرد و با فکر اینکه ممکن از این به بعد هر روز با باران چشم تو چشم بشه ته دلش لرزید ...

توماژ برگشت به اتاقش ، این می تونست شروع خوبی باشه پس به آینده امیدوارشد ...
پنجره اتاقش رو باز کردو به آسمون خیره شد ، یهو حس کرد بازم دلش هوای آزادو یه آدم زبون دراز بد اخلاقو کرده ، از جاش بلند شد ...
...شاید اونجا باشه ، دختره دیونه ، انگار با همه دنیاسر جنگ داره !
مثل همیشه با کمترین صدا واردشد، بازم حدسش درست بود شایدم حس ششم تازگی ها قوی تر شده بود !
جلو رفت، باران سمت خونه خودشون ایستاده بود ...

- سلام ، اینجایی ؟؟
باران سلامی نرم دادو روشو ازش گرفت ...
- نکنه قبلش باید هماهنگ می کردم ؟
- تو چرا همش اعلان جنگ داری ؟

باران جوابی نداشت خودش می دونست چرا ، چون اعصاب نداشت، ولی قرار نبود بقیه هم بدونن ...
توماژ دستشو تو جیب شلوار ورزشیش بردو سر به آسمون بلند کردو به بهترین کسش تو آسمونا سلامی داد ...
بعدم دوباره رو کرد به بارانوگفت:

- شنیدم بازم تو خونه گردو خاک کردی ؟
- درست شنیدی ...
- چرا انقدر ناسگاری دختر ؟
- داره زور می گه ، مثل همیشه ... اصلا" درکش نمی کنم ...

توماژ از این همه حس تنفری که باران نسبت به سعید داشت همیشه متعجب بود! یه جوری در موردش حرف می زد !!!

- خوب شاید نمی خوای که درکش کنی ...
باران براق شد ، شاید حالا وقتش بود که واسه یه بارم شده دردو دلشو باز کنه ، اونم واسه کسی که داشت از سعید دفاع می کردو باران اصلا"اینو دوست نداشت
- نمی خوام درکش کنم درست می گی ، چون دوست ندارم آدمی رو که تا این حد ظاهرش با باطنش فرق داره بهم امرو نهی کنه و درس زندگی بده ...
- چرا اینطوری فکر می کنی ؟
- فکر نمی کنم ، مطمئنم ...

باران اینو جمله رو با تحکم ادا کردو لباشو به دهن گرفت تا بغضش سرباز نکنه ...

- مطمئنی ؟
- آره ، خیلی زیاد ...
- چی دیدی ازش ؟
باران پشت کرد به توماژو نفس عمیق کشید ...
... چی دیدم ؟بگو چی ندیدم ؟ بپرس چیزی مونده که بتونی به پاکی اون هنوز امیدوار باشی ؟ بپرس کاری مونده که نکرده باشه ؟ بپرس کسی مثل اون تودنیا هست که انقدر پست باشه ؟
توماژ بهش نزدیک شد این دختر نیاز داشت تا بایکی دردل کنه ، می دونست لحن آروومش می تونه تاثیر گذار باشه ، دلش می خواست یه مهربونی هم چاشنیش کنه اما از عکس العمل باران می ترسید ...

- باران باید حرف بزنی ...

باران حس کرد تموم تنش از شنیدن این جمله آتیش گرفت، نمی دونست چی کار کنه ! حال خوبی نداشت ...
توماژ نزدیکتر شد درست پشت سرش ایستاد چند بار قصد کرد حتی شده نوک انگشتاشو سرشونش ببره و برش گردونه اما هربار منصرف شد ، ولی باران نزدیک شدن اونو پشت سرش حس کردو حالش بیشتر دگرگون شد ...

- هیچی نمی گی ؟

باران اینبار برگشت طاقت لحن التماس آلود توماژو نداشت ...

- بی فایدس ...
- مگه تا حالا امتحان کردی ؟
- نه ...
- پس یه بار امتحان کن ...
- سعید اون چیزی نیست که نشون می ده ...

چند وقتی بود سعی می کرد بازم بابا صداش کنه ،اما به یادآوردن اون خاطرات باعث شد نتونه و نفرت ،بازم جای بی تفاوتی رو گرفت ...

- الان اینطوری شده؟
- نه ... از گذشته بوده ...
- به گذشتش چی کار داری تو ؟ ببین حرف الانش چیه ...

دلش می خواست خشمشو سرتوماژ خالی کنه اما اون گناهی نداشت، یعنی باید می گفت که اون گذشته لعنتی منفور ،گذشته خودشم هست ؟
- نمی تونم کار نداشته باشم، چون به چشم خودم دیدم، حالا وقتی برای من ادای آدمای نگران رو در میاره نمی تونم باورش کنم ...
توماژ حس کرد در معرض خفگی شدید ... یعنی این دختر شاهد هرزگی باباش بود ؟!
... کاش این بحثو تموم کنه نمی خوام بشنوم ...
نفرت داشت از اینکه هرزگی یه پدرو از زبون بچش بشنوه حس می کرد این ته ته سقوط ، واقعا" دلش نمی خواست بشنوه ...

- اون همه کاری کرده ،می کرد ،الانم می کنه، پس حق نداره برام تصمیم بگیره، اینو می فهمی ؟
البته باران منظورش از ادامه کثافتکاری های سعید ، بدون اون خاطره وحشت آلود اون شب بود ...

توماژ باید بحثو عوض می کرد وگرنه اتفاقی می افتاد که اصلا" خوشایند نبود ، خفه کردن سعید با اون دستای قدرتمندش چیزی نبود که از ذهنش دورباشه ...

- می خوای من باهاش حرف بزنم ؟
- در مورد چی ؟ کدوم بخش بدو قراره پاک کنی ؟
- لااقل اون بخشی رو که بتونم تغییر بدم ...
- بازم بی فایدس ، ببینم نکنه قراره منو از دست یه دیو سیاه نجات بدی ؟

باران اصلا" نفهمید این جمله مسخره و بی پروا، از کجای مغزش بیرون اومد؟! باید یه کاری می کرد یه حرفی می زد که این جمله مسخره رو ماست مالی کنه ...
توماژ از شنیدن این حرف گوشاش داغ شد ...
اما بی هوا خندید ، یه خنده مردونه قشنگ که دل هر شنونده ای رو آب می کرد ، بعد مثل همیشه که یه کوچولو خجالت زده می شد، دست برد پشت گردنشو با نوک انگشتاش گردنشو خاروند ...
کاملا" به باران نزدیک شدو صورتشو برد جلو تر ، بعدم با ته مونده خنده ای که صورتشو جذاب تر کرده بود به باران خیره شدو با یه لحن داغی گفت:

- نه ... نگران نباش، آخه من اسب سفید ندارم ...

اینو گفتو بعد خودش از این فاصله کم نفس تنگی گرفتو تا حد ممکن عقب گرد کرد ...
یه نگاه به آسمون تسلطشو بر گردوند ... باید می رفت سر اصل موضوع ...

- منظورم این بود که در مورد درخواست آخرت از بابات ، یه فکری دارم ، شاید بتونم یه جای مطمئن برات یه شغلی دستو پاکنم ...

باران ذوق زده شد ، این بهتری پیشنهاد بود، اگه اینطوری میشد دیگه سعیدم نمی تونست بهونه بیاره !

- مثلا" کجا ؟
ذوق زدگی کاملا" از لحن صداش معلوم بود ، طوری که انگار اون دختر نفرت زده یه باره جاشو به یه دختر شیطونو بازیگوش داد !
توماژ هوس کرد یکمی سر به سرش بذاره ...
- من که نگفتم جاشو می دونم ، گفتم شاید بتونم کاری کنم ...
- پسره دیونه روانی ، تو که هیچ کاری ازت بر نمیاد چرا بی خودی حرف می زنی ؟

توماژ بازم خندید ...
... حرص دادن تو چه کیفی داره ، ای خدا ...
- حاضری با من همکار بشی ؟
- هان ؟!
- این جمله کجاش نا مفهوم بود ؟می گم حاضری باهام همکاربشی؟

باران ابرویی بالا انداختو بهت زده به توماژ خیره شد ...

- ما تو شرکت برای یسری تحقیقاتمون برای اینکه به مشکل قانونی برنخوریم نیاز به یه کارشناس حقوقی داریم ، می خوایم تو این بخش بهمون کمک کنی ...

باران مونده بود چی بگه ، این نهایت آرزوش بود!

- توهان مشکلی نداره ؟
- هنوز باهاش صحبت نکردم، ولی فکر می کنی جرات مخالفت داشته باشه ؟

توماژ به صورت ناز باران نگاهکرد، خیلی راضی به نظر می اومد...

- حالا نظرت چیه؟ اگه موافقی تا با سعید صحبت کنم ...
- آره موافقم ...
- پس فردا یه تماسی باهاش می گیرم ...
- لازم نکرده ، خودم بهش می گم، اونم فقط محض اطلاع ، نیازی به اجازه گرفتن ازش ندارم ...
- ولی به هر حال چه بخوای چه نخوای من باهاش صحبت می کنم، حالا هم برو تو ، هوا داره سرد میشه سرما می خوری، چه معنی داره دختر تا این وقت شب ، بیرون خونه باشه ...
- من هروقت دلم بخواد می رم، بهتره تو بری تو یه موقع سرما نخوری ، مامانت دوباره نگرانت بشه ...

توماژ دوباره نزدیکش شد، باران در مقابل اون مثل یه جوجه کوچولوی ملوس بود ، سرشو بالا آوردو به چهره توماژ نگاه کرد، توماژ ابروی تو هم بردو بی حرف اشاره کرد که بره داخل ...
اما باران ثابت ایستادو مثل خودش ابروهاشو تو هم کشید
بازم توماژ اشاره کرد که بره ، اما بی فایده بود، بی هوا تشر زد ...

- می گم برو تو دیگه ، عجب رویی داره ها ...
- به من دستور نده ...

توماژ یکمی قیافشو جدی کرد...

- ببین منو ، اگه نری به زور می برمت ...

باران خنده مسخره ای کردوبعدم پشتش بهش داد، این دیگه خارج از تحمل توماژ بود ... چند قدم باقی مونده رو با شتاب طی کردو از پشت آستین لباس بارانو چنگ زدو اونو با خودش کشید ...

- دختر کوچولو اینو از سرت بیرون کن که بتونی رو حرف من حرف بزنی ...

معلوم نبود اثر کدوم حرکت توماژبود که باران به معنای واقعی لالمونی گرفت، چند دقیقه بعد اون توی پاگرد پله های ورودی به ساختمون بودو درم پشت سرش بسته دید ...
تازه اونجا یادش اومد که رو دست خورده و این کاره توماژو بی جواب گذاشته ، اما با اخلاقی که اون داشت محال بود این عمل بی جواب بمونه ...

با مسئول دفتر توهان هماهنگ کردو منتظر شد تا بتونه اونو ببینه ، توهان بهش گفته بود که هر موقع کاری باهاش داره می تونه بدون هماهنگی وارد بشه ، اما اون دوست نداشت هیچ وقت قوانینو زیر پا بذاره ، دلش نمی خواست بقیه برداشت اشتباهی بکنن ، البته شاید زمانی که سهمشو از شرکت می گرفتو عضو هیات مدیره می شد اوضاع تغییر میکرد !!
توهان خودش دروبازکردو ازش خواست که وارد بشه ...
- بیا تو پسر ...
توماژ از خانم کرمی تشکر کردو وارد شد ...
- چه خبر ؟چیزی شده ؟
- راجع به موضوع کارشناس حقوقی می خواستم باهات صحبت کنم ...
- کسی رو پیدا کردی ؟
- آره ...
- خوب کی هست ؟ من می شناسمش؟
- تا حدودی ، فقط یه مسئله ای هست ...
توهان ابرو تو هم کشیدو چشمای درشتشو به اون دوخت ...
- بی تجربست باید بهش زمان بدی ...
- به هر حال کار ما یه کار تخصصی منم نمی خوام همون اول همه مشکلات حل بشه ...
- نه منظورم اینکه اصلا" تا حالا جایی کار نکرده ...
توهان اینبار نگاهش مبهم شد !
- خوب کی هست ؟حرف بزن ببینم چطوری می تونیم راه بندازیمش ...
- باران ...
- باران ؟!
- اوهوم ...
- چطوری اون به ذهنت رسید ؟ به نظر نمی یاد مناسب این کار باشه ...
- مدرکشو تازه گرفته ، حالام دنبال کارمی گرده، پدرش سعید پیش بابا گفته که تو خونه بهونه می گیره و می خواد که یه جایی مشغول بشه، اما اون به هر کسی اعتماد نداره ، فکر نمی کنم کیس بدی باشه ، دختر زرنگی ...
توهان چینی به پیشونیش دادو گفت:
- در زرنگ بودنو سرتق بودنو البته خوشگل بودنش که شکی نیست ...
توهان کلمات آخرو با لحن خاصی اداکرد و این از ذهن تیز توماژ دور نموند...
- منظورت چیه ؟ اون اصلا" از این مدل دخترا نیستا ...
- خودت با حرفات داری به شکم میندازی ، گفتم شاید چشمتو گرفته باشه !
- توهان خجالت نمی کشی، داریم جدی صحبت می کنیم ...
توهان فهمید پسر خاله عزیزش کاملا" جدی و باید که اونم جدی باشه وگرنه بد می بینه ...
- فکر نمی کنی ممکن به خاطر بی تجربگی اون شرکت تازه دچار مشکل بیشتری بشه ؟
توماژ از قبل به این حرف توهان فکر کرده بود ، جوابشم آماده داشت ...
- یه راه حل دارم، چون من اونو پیشنهاد کردم تا زمانی که برای شرکت بازدهی داشته باشه خودم حقوقش رو متقبل می شم ... دیگه حرفی نیست ...
توهان بی صدا خندید ...
- نه ... دیگه جای حرفی نمی مونه ، فقط باید زود خودشو جمع و جور کنه چون اگه به دردمون نخوره مجبوریم یه نفر دیگه رو استخدام کنیم ...
- یه فرجه سه ماهه خوبه ؟
- آره موافقم ...
- راستی می خوام یه تعداد از سهام شرکتو بخرم ، چند درصدش الان آماده انتقال ؟
- چطور گنج پیدا کردی ؟
- نه ، فقط بابا بعد واگذاری گالری سهممو داده می خوام سرمایه گذاری کنم، هر چند حالا می تونم باهاش خودم تنهایی یه شرکت راه بندازم ولی خوب فعلا" ترجیح میدم اینجا باشم ...
- تو آخرین جلسه تغییرات سهام نزدیک 20 سهمو دکتر شایگان گرفت ، 20 تا هم من ، 25 تا هم بین سه نفر دیگه تقسیم شده ، 35 هم مونده که قرار شده اگه کسی در خواست نده ، بین بچه ها تقسیم کنیم ...
- من کل سهامو می خوام ...
- یعنی می خوای سهام دار اصلی باشی؟
- اونش مهم نیست ، فقط می خوام حق رای و نظر داشته باشم ...
- باید با دکتر صحبت کنم ...
- باشه ، من منتظر جوابت هستم ...
توماژ اینو گفتو از جاش بلند شدو به سمت درخروجی رفت ...
- راستی توماژ باران از کی قراره مشغول بشه ؟
- شاید از همین فردا ، باید با خودشم صحبت کنم ...
- خیلی خوب ، خودت براش روال کارو توضیح می دی دیگه ؟
- آره ، من برم ، کلی کار نیمه تموم دارم ...

توماژ با سعیدم صحبت کرد، نظر اونم به این کار مساعد بودو اتفاقا" کلی هم از توماژ تشکر کرد ...
شب دوباره رفت بالا ، می دونست باران الان اونجاست ، دیگه مطمئن بود اون هر شب قبل خواب اونجا می یاد ...
شبا حالا دیگه مثل قبل براش خسته کننده و کدر نبود یه جورایی تازگی ها دلش می خواست شبو هم رنگی داشته باشه ...
درو باز کردو وارد شد ، هنوز کسی از دیدارای شبونه اون دوتا باخبر نبود، چون اصولا" شخصیتشون جوری بود که کسی زیاد تو کارشون دخالت نمی کرد ...
یه نفس عمیق کشیدو سرشو به آسمون بلند کردو سلام داد بعدم خیره شد به اون جسمی که تو تاریکی شب زیر نور ماه و ستاره ها داشت بی نورمی درخشید ...
حرفی نزد ، منتظر شد تا باران به حرف بیاد ... به حرف اومد ،توماژ دلش گرم شد ...
- دیر اومدی ؟ منتظرت بودم ...
- منتظرم بودی؟
- اوهوم ...
باران هنوز پشت بهش ایستاده بودو حرف می زد ...
- برای چی ؟
- یه قولی بهم داده بودی ...
چقدر دوست داشت به کسی قولی بده و بعد سره وقت به قولش عمل کنه ...
- با سعید حرف زدم ...
- می دونم ...
- جوابشم می دونی ؟
- آره ، خودش بهم گفت ...
توماژ لجش گرفت !
... چرا پشتشو بهم کرده ؟ داره شورشو در میاره ها !!
- نمی خوای بر گردی افتخار بدی اون صورت خشنت رو ببینیم ...
باران جوابی نداد ...
...چرا اینطوری می کنه امشب؟ این دیگه جزء برنامه هاش نبود ...
- کارت به نظرت زشت نیست؟
توماژ صدای نفس کشیدن های بلندو ممتد بارانو شنید ، قلبش گرفت ...
...چرا اینطوری نفس می کشه ؟ داره بغضشو می خوره ؟
- چیزی شده باران ؟
دوباره اون کلمه رو گفتو دوباره بارانو آتیش زد ...
سرشو چند بار تکون داد بلکه این بغض لعنتی بره، دلش می خواست بمیره اما اشکشو توماژ نبینه، اصلا"برای چی گریه می کرد؟ مگه اینهمه به خودش قول نداده بودکه گریه نکنه، که سکوت کنه تا کسی چیزی نفهمه ؟
مگه سر خودش داد نزده بود که حق نداره اشکشو به کسی نشون بده ؟
پس چرا حالا داشت خودش به این حس دامن می زد؟ چرا دلش می خواست اون بفهمه که چرا دلش می خواد زمینو زمانو باهم یکی کنه؟ چرا دلش می خواست زار بزنه ؟ هق بزنه و اون بازم بپرسه ؟
توماژ این بار احتیاطو کنار گذاشت، قطعا"چیزه مهمی شده بود که نه بر می گشت نه صدای نفسای بلندش قطع می شد ...
رفتو بهش نزدیک شد ...
- باران تورو خدا برگرد ...
باران با این صدا همون ته مونده نفسشم برید ...
- با تو ام دختر، چی شده ؟
بازم سکوت کرد ... توماژ داشت دیونه میشد اصلا" طاقت دیدن زجر کشیدن کسی رو نداشت به خصوص حالا ،اونم تو این شرایط ، اونم غم خوردن کسی که نمی تونست نسبت بهش بی تفاوت باشه ...
دست برد سمت سرشونش ، سعی کرد حداقل تماسو داشته باشه ، آرووم برش گردوند ...
با بهت خیره نگاهش کرد ، بغضش گرفت، اون کوه غرور بغضش گرفت ...
...چرا اینطوری شدی؟ چی کردن باهات ؟
صورت باران کبود شده بود، کناره لبشم ترک خورده بودو سرخ بود، توی اون نور کم نمیشد شدت حادثه رو دقیق فهمید ...
توماژ اونو باخودش کشیدو به سمت در برد، چراغ رو روشن کردوبازم به چهرش نگاه کرد، نمی دونست چی بگه! دلش می خواست فریاد بزنه و بپرسه کی این بلا رو سر تو آورده اما نتونست ، دلش نیومد بازم اون دخترو بترسونه ...
- چی شده باران حرف بزن؟
باران سرشو بالا آوردو چشمای عسلی درشتشو که خیس گریه بود دوخت به چشمای خمارو شب زده توماژ ... چرا این چشما انقدر برای اون نگران شده بود؟!
- می خواستی چی بشه ؟ جای دست همون پست فطرتی که داشتی ازش دفاع می کردی ...
باران این جمله رو به حدی سختو بریده بریده گفت که توماژ حس کرد الان که از بی نفسی پس بی افته ...
- خفه میشی دختر، گریه کن ، به خدا من اونقدراهم که توفکر می کنی بد نیستم، به خدا قسم قول می دم به هیچکس چیزی نگم، گریه کن باران بذار اشکات بریزه ،بذار نفس بکشی ...
باران زانو زدو اشکاش سرایز شد، اشکای درشتش غلیظ شدو هق هق گریه هاش بلند، بالاخره این دمل چرکی سرباز کرد، بالاخره تونست بعد این همه سال بلند بلند جلوی کسی زار بزنه و از عاقبتش نترسه ، چقدر این گریه شیرین بود براش ...

توماژ داشت خفه می شد، نمی دونست باید حرفی واسه دلداریش بزنه یا اینکه سکوت کنه تا همه اشکاش بریزه ! تو یه حسو حال بدی بود، اگه به جای باران الان روژینو با این حالوروز می دید زمینو زمانو به آتیش می کشید اما نمی دونست دقیقا"در برابر باران چه عکس العملی می تونه داشته باشه !
حس کرد گریه هاش داره بی صدا میشه ...

- بلند شو حالا ، بریم بیرون هوای آزاد برات بهتره ...
باران بدون حرف بلند شدو رفتو کناردیوار بوم ایستاد ...
- بهتری ؟
- یکم ...
- چرا با خودت اینکارو می کنی ؟گریه کردن اصلا" نشونه ضعف نیست ، یه جور تخلیه احساس ...
- تو منو نمی فهمی ...
- خوب برای اینکه نمی ذاری بفهممت ...

... چرا می خوای منو بفهمی ؟ من چیز قابل کشف جذابی ندارم، من خاکستری شدم پسر ...

- چرا اینطوری شد ؟ دوباره باهاش بحث کردی ؟
باران دوباره یه گوله آتیش شد ...
- نمی خوام حرفی بزنه ، نمی خوام برام نظر بده ، خدایــــــا نمی خوام نگرانم باشه ، فقط همین ، چیز زیادی ؟
- معلوم که زیاد ، چطور از یه پدر می خوای که نگران دخترش نباشه ؟
- هه ، پدر ...

تمسخر از سر و روی این حرف می بارید ...مسخره ترین کلمه دنیا ، پدر ...

- فکر نمی کنی بی انصافی می کنی ؟
- خواهش می کنم این بحثو تموم کن ، نمی خوام حالاهم راجع به اون حرف بزنم ...

توماژ به چشمای خیس باران نگاه کردو تو عمقش خوند که نصیحت آخرین کلماتی تو دنیا می تونه باشه که اون به شنیدنش رقبت داره ، باشه ای گفتو اونم کنارش ایستاد...

- باران بشین ، ممکن کسی ببینتمون ...

باران تقریبا"سر خوردو بی حرف نشست ...

- با توهان صحبت کردم ، موافقت کرد، حتی بهش گفتم ممکن از فردا بیای ! ولی حالا با این وضع ...
باران انگار که بهترین خبر دنیارو شنیده باشه صورتش رنگ عوض کردو ذوق زده گفت:
- مهم نیست به خدا مهم نیست ، یه کاری می کنم که معلوم نباشه ، باشه ، توروخدا خواهش می کنم ...

- باشه حالا آرووم ، چرا انقدر عجولی دختر ؟
- باور کن حتی یه دقیقه اضافه ترم تحمل اون خونه رو ندارم ، دارم خفه می شم ، می فهمی ؟
- آره ، می فهمم ، ولی آرووم باش، با این سرو صورت و اوضاع روحی اصلا" نمیشه اونجا بری، فردا سشنبه ست ، تا شنبه رو صبر می کنیم ، تا اون موقع همه چی بهتر می شه ، تو هم آماده می شی ، باشه ؟
- خواهش می کنم توروخدا، من تو اون خونه دق می کنم تنهایی ، بذار بیام ...
- باران منو نگاه ...

باران نگاه کرد، به چشمایی که صاحبش تو کمترین فاصله ممکن ازش نشسته بودو در واقع اولین کسی بود که اجازه پیدا کرده بود دیوارو بشکنه و بهش نزدیک بشه، چقدر بابت حمایت هاش ازش ممنون بود ...

- تو که اینهمه صبر کردی ، یکم دیگم صبر کن ...
- خوب چی می شه مگه ؟ اصلا"می گم خوردم زمین ...
- نمی خوام همین اول کاری توجه همه بهت جلب بشه ...

... تو همینطوریشم همیشه تو مرکز توجهی، حالا با این سروشکل دیگه زیادی بقیه رو متوجه خودت می کنی ...

- ببین من صلاحتو می خوام، به حرفم گوش کن ، ضرر نمی کنی ...
باران اینبار سری تکون داد ، می دونست اصرار بی فایدست، توماژ محال بود از حرفش برگرده، اما نمی دونست چرا اون نمی خواد که تو مرکز توجه بقیه باشه!
توماژ بحثو عوض کرد...

- از بردیا چه خبر ؟چیکارا می کنه ؟
- سرش به بازی گرمه ...
- تنهاش نذار ، بهت احتیاج داره ...
- ما جفتمون خیلی تنهاییم، سعی می کنم، اما تازگی ها نمی ذاره زیاد بهش نزدیک بشم، نمی فهممش دیگه !!!

توماژ دقیقا" می دونست چرا، خودش این روزا رو به بد ترین شکل ممکن گذرونده بود اما خوب حاج صلاح همیشه بود که باهاش حرف بزنه ، تا بتونه این دوران بلوغ رو راحت تر بگذرونه اما بردیا تو بد شرایطی بود، نیاز داشت تا یکی باهاش حرف بزنه ...

- به نظرت من اگه بهش نزدیک بشم، سعید ناراحت می شه؟
- نه ، تازه خوشحالم میشه اینطوری راحت ترم از سر خودش بازش می کنه ، اصلا" نمی دونم چرا نسبت به بردیا اینطوری ، بعضی وقتا تونگاهش برق تنفرو میشه دید ...
اوضاع این خونواده بد بهم ریخته بود، واسه جفت و جور شدن همه چی باهم باید معجزه میشد ...

باران اینو گفتو بعد تو جاش ایستاد ...

- من دیگه برم ، شب به خیر ...
- شبت به خیر ... راستی ...

باران چند قدمی ازش دور شده بود که برگشتو منتظر ادامه حرف توماژ شد ...

- با بردیا حرف می زنم، نگران اون نباش، تو فقط سعی کن خودتو آرووم کنی ...
- اوهوم ، ممنون ...
این اولین تشکر از ته دلی بود که تا حالا باران از توماژ کرده بودو صداقت ازش می بارید ...

***
تلفن اتاق توماژ زنگ خورد ...

- بله خانم کرمی ...
- جناب منفرد ، دکتر شایگان تشریف آوردن ، رئیس گفتن که باهاتون هماهنگ کنم ، رفتن اتاق هیات مدیره ...
- باشه ممنون ، الان می یام ...

توماژ دستی به شلوارش کشیدو خودشو یکم مرتب کرد، ظاهرش همیشه مربت بود و این جزء بارز ترین خصوصیت اخلاقیش بود ، اما برای خودشم جالب بود که چرا موقعی که حرفی از دکتر شایگان میشه ، نا خودآگاه دچار استرس می شه و دوست داره که ایده آل به نظر بیاد ...
یه نفس عمیق کشیدو وارد اتاقی شد که دکتر شایگان منتظرش بود ...

- سلام دکتر ، روزتون بخیر ...

دکتر شایگان شخصیت خیلی خاصی داشت ، کم پیش می اومد که با جوون تر ها صمیمی بشه ، اما در مورد توماژ اوضاع کاملا" فرق داشت، برعکس خیلی از مصاحبت با اون لذت می برد و این مسئله رو واضح ابراز می کرد ...

- چطوری پسرم ؟ کارار خوب پیش میره ؟

توماژ یه لبخند پهن زدو حتی چشماشم خندید ...

- خوبم ، خیل خوب، کاراهام که خداروشکر تو بخش خودم عالی پیش می ره ...
شایگان یه نگاه خاص به چشمای خندون توماژ انداخت ...
- می دونی چه کیفی می کنم وقتی کسی با این حس در مورد این کار حرف میزنه؟ منم مثل تو عاشق بودم ، عاشق بوی تاریخ ...
بحثشون حول و محور عتیقه جات کشف شده ،از دوتا دانشجوی تاریخ می گذشت که همون موقع توهانم وارد شدو سلامو احوال پرسی بینشون ردو بدل شد...

توهان رو کرد به توماژو گفت :

- دکتر شایگان با درخواستت موافقت کردن، ولی به شرط داشتن20 سهم ، نه بیشتر، اینطوری سه عضو اصلی سهامشون برابر میشه و حق نظرو رای هم همینطور ...

توماژ نگاهشو بین اونا چرخوند ، پیشنهاد خوبی بود ...

- باشه ، موافقم ...
- خوبه ...

بقیه مراحل ثبت صورتجلسه تغییرات سهامم همون موقع انجام شدو قرار شد فردا برای ثبت نهایی بفرستن اداره ثبت اسناد ...
توماژ حالا حسو حال بهتری داشت ،اینطوری راحت تر می تونست حرفشو بزنه و راجع به تحقیقاتی که باب میل خودش برنامه ریزی کنه ...

دکتر شایگان یکمی دیگه موندو بعد تماسی که باهاش از دانشگاه گرفتن ازشون خداحافظی کردو رفت ، بعد رفتن اون بحث کشیده شد به باران ...

- پس باران چرا نیومد؟نظرش عوض شد؟
- نه مثل اینکه یه سری کار عقب افتاده داشت ، احتمالا"از شنبه می یاد ...
- اوهوم ، بی صبرانه منتظر ورودشم ، مطمئنم بعد اومنش دیگه دخترا آب خوش از گلوشون پائین نمی ره ...
توهان اینو گفتو بلند خندید ...
توماژ به حرفش دقیق شد ، حرفش اصلا" دور از ذهن نبود !!!

***
روژین تو این مدت خیلی گوشه گیر و منزوی شده بود و به جزء تماسای که با باران داشت تقریبا" ارتباطش با محیط بیرون قطع شده بود و این موضوع داشت بیانو هم آزار می داد
اما هرچی باهاش حرف می زد، اون طفره می رفتو بی حالی رو بهونه می کرد ، حتی با حاج صلاحمدر موردش حرف زده بودو اونم از این حالو روز روژین ناراحت بود...

بیان تصمیم گرفت تا با توماژ حرف بزنه، می دونست سرش شلوغ شده و تازگی ها دیگه کمتر با خواهرش در ارتباط ، ولی به هر حال اونا راحت تر می تونستن باهام دردو دل کنن ...

- توماژ روژین خیلی تو خودش ، چرا باهاش حرف نمیزنی ؟
- زدم عزیزم، نگران چی هستی ؟
- می دونی چشه ؟ بگو مادر ، تو رو خدا اگه می دونی بگو ؟
- بزرگ شده دیگه به هر حال حسو حال جونی ، شما بی خودی حرص نخور ...

بیان حس کرده بود، اما حالا با این حرف توماژ تموم تنش گر گرفت، اصلا" دوست نداشت بحث همچین مسائلی تو خونش بشه از عاقبتش می ترسید ...

- کاری کرده مادر؟
- نه عزیز من، چرا بی خودی فکر بد می کنی، فقط یه علاقه سادس ، بهش زمان دادم تا خوب فکراشو بکنه، اونم داره همین کارو می کنه واسه همین خودشو حبس کرده ...
- می شناسیش؟
- آره ، در موردش تحقیق کردم ، پسر خوبی، من منتظرم تا خود روژین تصمیمش رو بگیره تا با اون پسرم حرف بزنم ...

بیان نگران نگاهش کردو توماژ به خاطر همچین چشمای نگرانی بهش حق داد ، خودشم چند وقتی بود که نگرانی توی وجودش رفته بود ...
مسائل دوروبرش بد پیچیده شده بود، از یه طرف روژین ، از یه طرفم باران ، دلش به حال جفتشون می سوخت، باید کاری می کرد نمی تونست بی تفاوت بمونه ...

از باشگاه برگشته بودو تنش خیس خیس بود، از این حالت به شدت نفرت داشت ، بدون اینکه حرفی بزنه پرید توی حموم و دوش آبو باز کرد ...
البته یه علت دیگم داشت این همه حس بد یکجا ، صدای اون دوتا تازه وارد ...

- خیلی خوشگله نه ؟!
- اوف ، بهت که گفته بودم یه تیکه ای واسه خودش، هیکلشو دیدی ؟
- همه چی تموم سرتق ...
- ولی یه جوری ،به این راحتیا پا نمیده ها !!!
پسر خندید ...

- آخه هنوز دانیالو نشناخته ، دو روز دیگه که خودش دنبالم افتاد می فهمی ...
- اون که حتما"...
- برام آمارشو بگیر ...
- هه، منو دست کم گرفتی انگار ؟ قبلا" آمارشو درآوردم ...

پسر شروع کرد به تعریف ، توماژ از همون اول حس کرد که موضوع بحثشون باران ، اما وقتی اون پسر با آبو تاب شروع کرد به حرف زدن ،حدسش به یقین تبدیل شد...
دلش می خواست دهن اون پسرو نا فرم ببنده، اما نمی دونست به چه مناسبتی بگه حق ندارین اینطوری راجع به اون دختر حرف بزنین !
مدام نگاهشون می کردو چشماش سرخ تر می شدو نفساش تند تر ...
دستگاه نزدیک تر به اونا رو انتخاب کرد تا بهتر صداشونو داشته باشه ،ولی با جمله آخری که شنید از کوره در رفت، اینجا دیگه خبری از ناموسو جنس ظریف نبود، یه مشت گردن کلفت بودن که اداشون آسمونو سوراخ می کرد ، پس می تونست راحت نوازششون کنه ...

نعره کشید ...

- کافیه دیگه ، ببر صداتو ، نکنه اینجارو با بنگاه ....... اشتباه گرفتی؟
پسر اخماشو تو هم کشیدو با ژست قلدرمعابانه ای جلوتر اومدو گفت:
- مثلا" نبرم چی میشه ؟
- می تونی امتحان کنی ...
- مهیار، اون دخترو برام جورش کن ، می خوام همین امشب کارشو .......

توماژچشماشو برای ثانیه ای بست ، بعد مشتشو گره کردو فک پسرو از جادرآورد
سرعت عملش به حدی بالا بود که فرصت هر عکس العملی رو ازش گرفتو به جاش مرگو جلوی چشماش آورد ...
پسر خواست تلافی کنه ،مشتشو جلو آورد تا مقابله به مثل کنه، اما در برابر توماژ یه جوجه اردک زشت بیشتر نبود، توماژ با شتاب دستشو گرفتو پشت سرش پیچوند ، بعدم تو صورتش براق شد ...

- اگه جرات داری یه بار دیگه حرفتو تکرار کن ؟

پسر دندون هاشو که پر خون بود روی هم فشار دادو چشمای نفرت زدشو به چشمای توماژ دوخت ...
بچه های دیگه جلو اومدن و هرکی یه چیزی می گفت ، آخر سرم بهمن که از باسابقه های باشگاه بود و یه جوری مسئولیتم داشت ، جلو اومدو دست توماژو گرفت...
تو باشگاه همه روی منشو شخصیت توماژ یه حساب وِیژه باز کرده بودنو توقع همچین کاری رو ازش نداشتن ...

- ازشما بعید توماژ خان ، چی شد یهو ؟

توماژ نفس نفس میزدو سرشو مدام تکون می داد ...

- آخه این آشغالا کین راه می دی اینجا؟ مگه ما اونبار باهم صحبت نکردیم ؟
- من که نبودم آرش ثبت نامشون کرده ...
- که اینطور ! پس باید یه درس درستو حسابی به اون بدم ...
- تمومش کن توماژ، چرا اینقدر عصبی هستی ؟

توماژ اهی گفتو از جاش بلند شدو دیگه با بهمن همکلام نشد، فقط وقتی داشت از جلوی اون پسر که هنوز دورش شلوغ بود رد می شد ، چشم غره ای بهش رفت تا حساب کار حسابی دستش بیاد ...

حالا زیر دوش آب سرد داشت به اون اتفاق فکر می کرد، حق با بهمن بود عصبی بودو با شنیدن اون حرفا دیگه نتونست مثل هر بار خوددار بمونه ...
بعد دوباره فکر افتاد، چرا اون کارو کرد ؟ !
خودشم جوابی برای خودش نداشت، یعنی داشت ولی واضح نبود، شایدم واضح بودو داشت مثل این چندوقت خودشو گول میزد !
جلوی آینه ایستاد، موهاش مرطوب شده بودو روی پیشونیش ریخته بود، تلاشی برای عقب زدنش نکرد ، انگار شک داشت که به چشمای خودش نگاه کنه !

- چرا اینطوری کردی توماژ ؟تلافی همه چی رو سر اون خالی کردی ؟
- نشنیدی چی می گفت؟ اون کثافت حقش بود ...
- آخه تو کجای ماجرای اون دختری ؟

موهاشو از جلوی چشماش کنار زدو به چشماش دقیق شد ، ولی مردد بود، اطمینانی نداشت که جوابش چیه ! شاید این حسم یه حس ساده عادت بود !!!
بعد به خودش خندید!

- آدم برای کسی که فقط بهش عادت داره ،اینطوری سینه سپر نمی کنه ...

رفت زیر آب ، عضلات پیچیدش منقبض شدو لبای برجستش کرخت ...
دوباره جلوی آینه رفت، بازم جوابی نداشت، پس عادت نبود! اگه بود جوابی قطعا" داشت، عصبی شد باز ...
آب گرمو باز کرد، جوش جوش ... زیر آب نرفت، فقط گذاشت که بخار همه فضا رو پر کنه، بعد بازم جلوی آینه ایستاد ...

اینبارآینه بخار گرفته بود ...

کلافه و پریشون بود ، نمی تونست درست فکر کنه ، حوله رو فقط دوره کمرش پیچیدو بدون اینکه خودشو خشک کنه شروع کرد به راه رفتن توی اتاق ...
فکر روژین ، باران ، بردیا ، مامانو باباش همه آزارش می دادو از اینکه می دید کار خاصی ازش بر نمی اومد شاکی بود ، انگار همه خودشو نو کنار کشیده بودن تا اون کاری کنه ! ولی کسی هم نمی گفت دقیقا" چه کاری می تونه بکنه!


واقعا" مستاصل مونده بود ،ولی این حالت نباید زیاد دووم می آورد باید کاری می کرد که لااقل خودشو آرووم کنه ...


حوله رو باز کردو لباس پوشیدولی موهاشو مرتب نکرد، کلافگی از سرو روش می بارید ، اما چهرشو اون بهم ریختگی جذاب کرده بود، هوس کرد یکمی به خودش توجه کنه ، اما یکمی که جلوی آینه ایستاد ، دچار خودشیفتگی شدو خودش به خودش خندید ...


یکمی سر حال اومد با این مسخره بازیا ، بعد تصمیم گرفت بره پیش روژین ،شاید وقتش رسیده بود که باهاش حرف بزنه !


روژین مغموم یه گوشه اتاقش ایستاده بودو معلوم نبود قصد چه کاری رو داره !
بهش نگاه کرد، حتی متوجه ورودشم نشد، بی حرکت ایستاده بودو به ناکجاآباد خیره بود ...


- خوبی طلا خانم ؟


روژین سرشو بالاآوردو به چهره داداش نگاه کرد و بعد کلی تو دلش قربون صدقش رفت، چقدر دلش برای اون صمیمتی که باهاش داشت تنگ بود...
- دورت بگردم ، سرما می خوری اینطوریا ...
توماژ جلو اومدو سر روژینو روی سینه گذاشتو موهاشو بوسید ...
- سزما نمی خورم خانومی، نگران نباش ...
روژینو از خودش جدا کردو چشم دوخت به چشمای سیاه خواهرش ...
- چی می گه این سنجاب چموش ؟ می گه دیونه شدی ، راست می گه ؟
- نه ، چیزی نیست ، خوبم ...
- عزیز دلم ...

توماژ دستای روژینو گرفتو روی تخت نشوندو بعد انگشتاشو بین انگشتای خودش گرفتو شروع به نوازش کرد ...
چند دقیقه ای سکوت کرد تا بتونه شروع کنه ...

- فکراتو کردی طلاخانم ؟
- آره داداش ...
- خوب نتیجه ؟
- می شه باهاش حرف بزنی ؟

مظلومیت از کلمه به کلمه حرفای روژین می بارید و دل توماژو می لرزوند ...

- پس تو تصمیمت جدی هستی ؟
- داداش ...
- جونه دلم ؟
روژین نمی تونست به چشمای توماژ نگاه کنه، فقط زیر لب آرووم گفت:
- دلم براش تنگ شده ...
- فکر نمی کنی زود تسلیم شدی ؟
- به این چیزا نیست ، حس می کنم فقط می تونم آیندمو با اون بسازم !!
- نمی دونم ! نمی خوام حرفی بزنم که بعدا" وقتی بهم فکر می کنی تنفر جای مهرو بگیره ، فقط ازم توقع نداشته باش اگه باهاش صحبت کردمو یه مردو تو وجودش ندیدم اجازه بدم که این زندگی پا بگیره ، قبول ؟
- اوهوم ...
- خوب حالا دیگه این اخمارو بازکن ، مامان در جریان همه چی هست ، گفتم که چیزی بینتون نبوده و خیالشو راحت کردم اما نباید از اونم توقع داشته باشی که نصیحتای مادرونشو کنار بذاره ...

روژین با چشمای حراسون به توماژ نگاه کرد ...

- چیه دختر؟از حالا ترسیدی؟ برای رسیدن به چیزی که واقعا" از ته دل می خوایش باید خیلی سختی بکشی، اگه راحت به دستش بیاری که دیگه برات جذابیتی نداره ، می فهمی اینو ؟

روِژین سری تکون دادو دوباره تو افکارش غرق شد ...

اون شب باید بارانو می دید، برای آخرین جمعه قبل از شاغل شدنش ، برنامه ریزی اساسی کرده بود ...
وقتی درو باز کردو وارد شدحس کرد چقدر دلش برای اینجا تنگ شده ، آسمون شب از اینجا یه طور دیگه بود ...
نزدیک شدو با صدای آروومی گفت:

- بازم سلام ، چه خبرا؟ اوضاع تو خونه رو به راهه؟
- سلام ، آره خوبه ، یعنی فعلا" خوبه !!!
- خوب برای شنبه آماده ای ؟
- یعنی چی ؟

توماژ یه نگاهی به سر تا پای باران انداخت ، یه شلوار اسپرت سبز کوتاه با جیبای برجسته ، یه تیشرت چسبون سبز تیره با عکس یه اسکلت و موهای سیخ سیخ که زیر شال زیاد پنهون نشده بودن ... با یه صورت ملوس که سعی می کرد خشن به نظر بیاد ...
بعد نگاه طولانی توماژ ، باران یکمی مضطرب شدو خودشو جمع جور کرد ...

- چته؟ باز می خوای پاچه بگیری ؟
توماژ لب پائینشو به دهن گرفتو چشماشو تنگ کرد و بعدم سر تکون داد ...
- هان؟ قراره معلم اخلاق بشی باز؟
توماژ همینطور مبهوت نگاهش کردو بعد با یه لحن ملتمسی گفت:
- بــــاران !
- درد، چرا اینطوری نگاه می کنی ؟
- موندم چطور هنوز کودک درونت انقدر فعال ؟ اونم از نوع شدیدا"بی تربیتش ...
- همین که هست ...

توماژ رفت جلو ، باران عقب گرد کرد تا تقریبا"رسید به لبه بوم ، توماژم همینطور که جلو می اومد سرشوبه جلو خم میکرد تا اینکه کاملا" نزدیکو چشم تو چشم شد باهاش ...

- که همین که هست ؟ یک همینی که هستی نشونت بدم که تو تاریخو جغرافیا بنویسن ...
- می خوای چیکار کنی روانی ؟

توماژ بی حرف جلو می اومدو باران عقب میرفت، دیواره بلند بود ، اما اگه باران قرار بود بازم به عقب متمایل بشه قطعا"پرت می شد ، دوتا دستاشو از پشت روی دیواره گذاشتو تقریبا" تیکه گاهشو محکم کرد ...
ترسیده بود، اونم به معنی واقعی کلمه ، چه حس بدی !
کاملا" صورتش به صورت باران نزدیک شده بود و حس می کرد هرم نفساش به صورت اون می خوره ، چون مدام باران صورتش عقب می کشید ...
دستاشو دوطرف دستای باران گذاشتو با صدای که تحکم ازش می بارید تقریبا" کنار گوشش خشدار گفت :

- اگه جرات داری یه بار دیگم بگو همین که هست ...
باران قرار نبود این حس حقارتو تا آخر عمر تحمل کنه ، پس باید بازم می گفت:
- همین که هست ...
- که اینطور ؟ پس ازحرفت بر نمی گردی ؟

باران نچی گفتو خودشو بیشتر عقب کشیدو به جاش توماژ بازم جلو اومد ، اگه کسی اون صحنه رو می دید قطعا" از ترس سکته می کرد ، ولی اون دوتا پر رو تر از این حرفا بودن !
توماژ دوباره پرسید ، اما جواب باران هنوز منفی بود، فاصله بینشون بی نهایت کم بود، توماژ یه لحظه به صحنه پشت سرش نگاهی انداختو حس کرد قلبش دیگه نمیزنه، اینبار ترسید ، دستشو بالا آورد تا ...
باران که فکر می کرد توماژ می خواد بهش دست بزنه خودشو بیشتر عقب کشید و همزمان جیغش به هوا بلند شدو تقریبا"داشت تعادلشو از دست می داد که توآخرین لحظه توماژ شالوشو کشیدومانع افتادنش شد ...

ضربان قلب جفتشون بالا رفته بودو تو یه حالت شدید عصبی بودن، توماژ فکرشو نمی کرد باران تا این حد خود رای باشه وگرنه اصلا" این بازی رو شروع نمی کرد!!!
... داشت واقعا" می افتاد اما حاضر نشد از حرفش برگرده ، خیلی دیونس، باید ازش ترسید !!!
باران دستاشو مشت کردو محکم به سینه توماژ کوبید ...

- برو کنار عوضی ، می خواستی چه غلطی کنی هان ؟ مگه تو خواب ببینی که بذارم بهم دست بزنی ...
توماژ گوشاش سوت کشید ...
... بهت دست بزنم؟! ولی اصلا" همچین قصدی نداشتم! حاضرم قسم بخورم تو اون وضعیت به آخرین چیزی که ممکن بود فکر کنم دستمالی کردن تو بود، دختره دیونه معلوم نیست خود درگیری داره ؟یا دچار خودشیفتگی شده ؟

خنده عصبی کردو بازم بهش نزدیک شد ...

- تو مثل اینکه یه مشکلی اساسی داریا ؟ قبلا" هم بهت گفتم علاقه ای به همجنس خودم ندارم، امشب بازم بهم ثابت شد که هیچ ظرافت دخترونه نداری ، کدوم دختری دلو جرات همچین کاری رو داره ؟
باران دلش می خواست اون ازخودراضی رو با دستای خودش خفه کنه و روی تخته مردشور خونه بشورتش ...
... اون بی شرف هرچیزی رو آخر به نفع خودش تموم می کنه ، یه روز بالاخره به ... خوردن می ندازمش ...
توماژ یه خنده خبیث گوشه لبش نشوندو گفت:

- صبح ساعت 5 آماده باش ، قرار بریم کوه، به بردیا هم بگو آماده بشه ، می خوایم مثل دوتا مرد ، شایدم سه تا ...

اینو گفتو اشاره کرد به باران ...

- باهم حرف بزنیم ...

توماژ می دونست الان که باران بگه بمیری هم فردا صبح منو نمی بینی ، واسه همین علاج قبل از واقعه کرد ...

- می دونم که می یای ، اما اگه هوس کردی سر به سرم بذاری ، به این نتیجه می رسم ، که اونقدرام که نشون می دی مرد نیستی !!!

باران منتظر این بود که توی فرصت مناسب قضیه اومدنش رو ماست مالی کنه اما فعلا" موقعیتش پیش نیومده بود ، حالام تو ماشین توماژ نشسته بودو داشت حرص می خورد ...
نزدیک 6 بود که رسیدن ...

- خوب خانم های خوشگل و شما پسر جوان ،رسیدیم ...

توماژ عمدا" واژه خانمو رو به باران گفتو یه چشمک بامزه هم بهش زد ...

- در ضمن یه چیز دیگه ، امروز اومدیم اینجا خوش بگذرونیم، اخمو تخمو بد عنقی و این چیزا رو نداریما ، چشم ؟
کسی چیزی نگفت اما حساب کار دستشون اومد ...
- ماشینو پارک کردو همراه بچه ها راه افتاد ...
سر وقت رسیده بودن، توماژ گوشه ای ایستاد و به ساعتش نگاه کرد ...
- داداش پس چرا نمی ریم ؟
- چند دقیقه صبر کن الان می ریم ...

روژین شونه ای بالا انداختو دیگه چیزی نگفت اما باران دلش می خواست علت این تعلل رو بدونه واسه همین رفت سمتش تا سوال کنه که ...

- آهان اومدن ، بیاین این طرف بچه ها ...
باران به یه نقطه خیره شد، از بین جمع فقط توهان رو می شناخت ، اما دیدن اون دوتا دخترو پسر سوم براش هیچ شناخت قبلی رو تداعی نمی کرد!!!
یهو حس کرد بیشتر از قبل از اینکه دعوت توماژو قبول کرده پشیمون و دلش می خواد همین الان بر گرده...
بچه های تازه وارد به جمع اضافه شدن ...

روژین ذوق زده جلورفت به توهان سلام کردو از خاله پرسید بعدم توهان جلو اومدو به باران و بردیا سلام داد،بعدم رو کرد سمت دوستاشو اول روژینو معرفی کردو بعدم گفت:

- بچه ها این دوتا خواهر و برادر عزیز از دوستای توماژ جانو روژین هستن که امروز افتخار دادنو باهامون اومدن ...
بهزاد زود تر از دخترا جلو اومدو ابراز خوشحالی کرد ، ولی وقتی برای آشنایی دستشو سمت باران آوردو اون رد کرد، سرتا پاش عرق سرد نشست ...
شیوا و طناز هم با سردی سلامی دادنو یه گوشه ایستادن، توماژ تا اون موقع ساکت بودو داشت رفتای اونا رو حلاجی می کرد ...

- بچه ها راستی می خواستم تا اینجا هستیم باهم بیشتر آشنا بشیم ...
بعدم رو کرد به بارانوگفت:
- ایشون همکار جدیدمون هستن ، دوست داشتم قبل اینکه بیاد شرکت یه آشنایی کوچیک باهم داشته باشیم واسه همین این برنامه رو ترتیب دادم ...


قیافه طناز دیدنی بود وقت با ابروهای بالا رفته داشت بارانو با نگاهش خفه می کرد ، حال بارانم زیاد مساعد نبود اصلا" فکرشو نمی کرد با همکاراش این مدلی آشنا بشه ،دچار یه جور استرس عمیق شده بود!
شیوا یه خنده مرموز کردو کنار گوش طناز چیزی گفت ...

اما بقیه منتظر نشدن تا این صحبت های دم گوشی رو تفسیر کننو راه افتادن ...

- دیدش ؟
- هیس ... دیونه ، که چی ؟
- طناز !
- مرض ،نکنه ملکه زیبایی رو دیدی ؟ دختر ی پسر نما...
- طناز خیلی نامردی ..
- یعنی چی ؟
- خیلی خوشگل بودخوب ، وایی کارت ساختس ...

طناز خنده مسخره ای کردو گفت :

- نه بابااین جوریام که تو می گی نیست، بعید می دونم کسی جذبش بشه ...
شیوا نگاه عاقل اندرسفیهی بهش انداختو گفت:
- بقیه رو نمی دونم ، ولی توماژ خان که دلتو برده رو احتمالا" جذب کرده دیگه که معرفیش کرده شرکت ...
- چه ربطی داره آخه ؟
- اما من اخلاقش دستم اومده از دخترای ناز نازی اصلا" خوشش نمی یاد، نگاهش به اون دختر خاص بود ، حالا بعد خودت می فهمی ...

طناز به خودش که نمی تونست دروغ بگه، اون یه دختر فوق العاده جذابو خوش هیکل بود که بدون یه ذره آرایش اینطوری خاص به نظر می اومد و این واقعا"می تونست موضوع نگران کننده ای باشه ....

وقتی اون روز توماژ پیشنهاد کوهو بهش داد حسابی تو همه جاش عروسی بودولی امروز واقعا" حالش گرفته شد ، انگار از همین بر خورد اول حس نفرت تو قلبش ریشه دووند ...


باران نزدیک توماژ شدو گفت:
-

چرا بهم نگفتی تنها نیستیم؟
- یه سورپرایز بود...
- چه سورپرایز مسخره ای ...
- جدا"؟
- قطعا"...
- ولی فکر می کردم اگه قبل از اینکه وارد محیط کار بشی همکارات رو ببینی بهتر می تونی باهاشون کنار بیای ...
- دیونه تو راجع به من چه فکری می کنی هان؟فکر می کنی نمی تونم باهیچ کس ارتباط بر قرار کنم ؟ یا حتما"باید باهمه مشکل داشته باشم ؟
- من اصلا" همچین منظوری نداشتم ...
- ولی رفتارت ،کردارت ،همه چیزت اینو نشون می ده ...
- وای از دست تو،چرا انقدر نکته سنجی دختر، اذییت می شی اینطوریا ...
- روانی ، دفعه آخرت باشه به جای من تصمیم میگیریا مفهموم بود؟
- بله قربان، یادم می مونه ، چشم ...
توماژ حسابی شارژ بودو دوست نداشت روزشو خراب کنه ، واسه همین سعی کرد با باران کنار بیاد ...
یکمی که جلوتر رفتنو به محیط اصلی واسه کوهپیمایی رسیدن باران گل از گلش شکفتو همه چی یادش رفت ...
شالشو از سرش برداشتو کلاهی رو که روش گذاشته بودو باهاش عوض کردو بند کفشاشم محکم کردو کولشو هم انداخت پشتش ...
ظاهرش حالا دقیقا"شبیه یه کوهنورد حرفه ای شده بود ،البته بودو اینو از نوع حرکاتشم می شد خوند...
طناز مدام اونو رو زیر نظر داشتو تو دلش حرص می خورد ولی وقتی دیدباران اصلا"حواسش به اون نیستو داره کار خودشو می کنه، بی خیال حرص خوردن شد ...
نزدیک نیم ساعتی راه رفتن ، هنوز صبحانه نخورده بودن واسه همین توهان و بهزار پیشنهاد دادن که بایستن...
صورت دخترا به جزء باران یکم خسته می زد ، ولی اون حسابی شارژ بود ، واسه همین مدام ورجه وورجه می کردو سر به سر همه می ذاشت تا رسید به بهزادو گفت:
- شمابا آقای منفرد خیلی وقت دوستین ؟
- خوب آره ، از دوران دانشگاه ، چند سالی میشه ، چطور ؟
- هیچی ، فقط دیدم باهام صمیمی هستین تعجب کردم!

بهزادسری تکون دادو گفت:
- که اینطور ، توماژ گفت از فردا می یان درسته ؟
- آره ، البته اگه بازم مشکلی پیش نیاد !
بهزاد خاص نگاهش کرد و دوست ادامه ماجرارو بدونه ، اما باران دیگه توضیحی نداد، فقط برگشت که ببینه بردیا کجاست که با نگاه خصمانه توماژ روبرو شد ،
شونه ای بالا انداختو دنبال بردیا گشت ...
بعد از چند دقیقه هم وقتی از گشتن نا امید شد ، اومد سمت توماژو گفت:
- آهای داروغه بردیا کجاست ؟
- می خواستی به جای خوشو بش کردن حواست به داداشت باشه ...
- بچس مگه ؟ قرار نیست که گم بشه ، فوقشم شد تنهایی بر می گرده خونه ...
- خیلی بی خیالی باران ...
- توهم خیلی فوضولی داروغه ...
کارای باران طوری بود که ناخودآگاه توجه همه رو جلب می کرد به خصوص دخترارو واسه همین شیوا مدام حواسش به اون بودو وقتی دید با توماژ در حال حرف زدن ، خنده ای کردو زد به پهلوی طناز ...
- تحویل بگیر عزیزم ...
- زهر مار دردم اومد، به جهنم چیکار کنم خوب، به من چه اصلا"...
- آره ، راستم میگی ،اصلا"به تو چه که باهمن یا نه ...
طناز نگاه چندش آوری به شیوا انداختو روشو ازش گرفت،به جاش بلند شدو سمت توماژ که حالا تنها بود رفت ...
- آقا توماژ ...
- بله ...
- اتفاقی افتاده؟
- نخیر ، چطور ؟
- آخه دیدم داشتین جرو بحث می کردین ..
توماژ تودلش گفت: خدا رحم کنه ، شروع شد ...
- نه اشتباه متوجه شدین ، داره دنبال بردیا برادرش می گرده ازم پرسیددیدمش یا نه همین ...
- اوهوم ، خیلی وقته می شناسینش ؟
- یه جورایی آره ،چطور؟
- یعنی با همین ؟
توماژ از صراحت لهجه طناز یکه خورد ! توقع نداشت اینطور راحت این مسئله رو مطرح کنه !
- نه ، ما فقط دوست خونوادگی هستیم ...
- که اینطور ! راستش اگه غیر از این بود به سلیقه تون شک می کردم ..
توماژ ابرو هم تو کشید ...
- برای چی؟
- آخه اصلا"بهم نمی یان ...
توماژ فرصتو غنیمت دید، اصلا" حوصله لوس بازی های این دخترو نداشت ...
- ولی برام بی نهایت عزیز، تحمل ناراحتی شو اصلا" ندارم ...
توماژ اینو گفتو دقیق شد به چشمای آرایش شده طناز ، نمی دونست به هدف زده یا نه ! اما بالاخره باید یه چیزی می گفت تا دیگه زیادی پاشو از گلیمش دراز تر نکنه ...
بحثو با طناز تموم کردو رفت سمت باران که هنوز چشم می چرخوند تا بردیا رو پیدا کنه ...
- چی شد ندیدیش ؟
- نه، اصلا" معلوم نیست کدوم گوری رفته !
- شاید رفته لواشکی چیزی بخره ...
- ببینمش خرخرشو می جوم ...
- باران خواهشا" ...
توماژ خودش دست به کار شدو رفت دنبال بردیا ، حدسش درست بود سر یکی از دکه ها ایستاده بودو داشت خوراکی می خرید ...
نزدیک شدو یه پس گردنی نثار بردیای بیچاره کرد ...

وقتی اون روز توماژ پیشنهاد کوهو بهش داد حسابی تو همه جاش عروسی بودولی امروز واقعا" حالش گرفته شد ، انگار از همین بر خورد اول حس نفرت تو قلبش ریشه دووند ...


باران نزدیک توماژ شدو گفت:
-

چرا بهم نگفتی تنها نیستیم؟
- یه سورپرایز بود...
- چه سورپرایز مسخره ای ...
- جدا"؟
- قطعا"...
- ولی فکر می کردم اگه قبل از اینکه وارد محیط کار بشی همکارات رو ببینی بهتر می تونی باهاشون کنار بیای ...
- دیونه تو راجع به من چه فکری می کنی هان؟فکر می کنی نمی تونم باهیچ کس ارتباط بر قرار کنم ؟ یا حتما"باید باهمه مشکل داشته باشم ؟
- من اصلا" همچین منظوری نداشتم ...
- ولی رفتارت ،کردارت ،همه چیزت اینو نشون می ده ...
- وای از دست تو،چرا انقدر نکته سنجی دختر، اذییت می شی اینطوریا ...
- روانی ، دفعه آخرت باشه به جای من تصمیم میگیریا مفهموم بود؟
- بله قربان، یادم می مونه ، چشم ...
توماژ حسابی شارژ بودو دوست نداشت روزشو خراب کنه ، واسه همین سعی کرد با باران کنار بیاد ...
یکمی که جلوتر رفتنو به محیط اصلی واسه کوهپیمایی رسیدن باران گل از گلش شکفتو همه چی یادش رفت ...
شالشو از سرش برداشتو کلاهی رو که روش گذاشته بودو باهاش عوض کردو بند کفشاشم محکم کردو کولشو هم انداخت پشتش ...
ظاهرش حالا دقیقا"شبیه یه کوهنورد حرفه ای شده بود ،البته بودو اینو از نوع حرکاتشم می شد خوند...
طناز مدام اونو رو زیر نظر داشتو تو دلش حرص می خورد ولی وقتی دیدباران اصلا"حواسش به اون نیستو داره کار خودشو می کنه، بی خیال حرص خوردن شد ...
نزدیک نیم ساعتی راه رفتن ، هنوز صبحانه نخورده بودن واسه همین توهان و بهزار پیشنهاد دادن که بایستن...
صورت دخترا به جزء باران یکم خسته می زد ، ولی اون حسابی شارژ بود ، واسه همین مدام ورجه وورجه می کردو سر به سر همه می ذاشت تا رسید به بهزادو گفت:
- شمابا آقای منفرد خیلی وقت دوستین ؟
- خوب آره ، از دوران دانشگاه ، چند سالی میشه ، چطور ؟
- هیچی ، فقط دیدم باهام صمیمی هستین تعجب کردم!

بهزادسری تکون دادو گفت:
- که اینطور ، توماژ گفت از فردا می یان درسته ؟
- آره ، البته اگه بازم مشکلی پیش نیاد !
بهزاد خاص نگاهش کرد و دوست ادامه ماجرارو بدونه ، اما باران دیگه توضیحی نداد، فقط برگشت که ببینه بردیا کجاست که با نگاه خصمانه توماژ روبرو شد ،
شونه ای بالا انداختو دنبال بردیا گشت ...
بعد از چند دقیقه هم وقتی از گشتن نا امید شد ، اومد سمت توماژو گفت:
- آهای داروغه بردیا کجاست ؟
- می خواستی به جای خوشو بش کردن حواست به داداشت باشه ...
- بچس مگه ؟ قرار نیست که گم بشه ، فوقشم شد تنهایی بر می گرده خونه ...
- خیلی بی خیالی باران ...
- توهم خیلی فوضولی داروغه ...
کارای باران طوری بود که ناخودآگاه توجه همه رو جلب می کرد به خصوص دخترارو واسه همین شیوا مدام حواسش به اون بودو وقتی دید با توماژ در حال حرف زدن ، خنده ای کردو زد به پهلوی طناز ...
- تحویل بگیر عزیزم ...
- زهر مار دردم اومد، به جهنم چیکار کنم خوب، به من چه اصلا"...
- آره ، راستم میگی ،اصلا"به تو چه که باهمن یا نه ...
طناز نگاه چندش آوری به شیوا انداختو روشو ازش گرفت،به جاش بلند شدو سمت توماژ که حالا تنها بود رفت ...
- آقا توماژ ...
- بله ...
- اتفاقی افتاده؟
- نخیر ، چطور ؟
- آخه دیدم داشتین جرو بحث می کردین ..
توماژ تودلش گفت: خدا رحم کنه ، شروع شد ...
- نه اشتباه متوجه شدین ، داره دنبال بردیا برادرش می گرده ازم پرسیددیدمش یا نه همین ...
- اوهوم ، خیلی وقته می شناسینش ؟
- یه جورایی آره ،چطور؟
- یعنی با همین ؟
توماژ از صراحت لهجه طناز یکه خورد ! توقع نداشت اینطور راحت این مسئله رو مطرح کنه !
- نه ، ما فقط دوست خونوادگی هستیم ...
- که اینطور ! راستش اگه غیر از این بود به سلیقه تون شک می کردم ..
توماژ ابرو هم تو کشید ...
- برای چی؟
- آخه اصلا"بهم نمی یان ...
توماژ فرصتو غنیمت دید، اصلا" حوصله لوس بازی های این دخترو نداشت ...
- ولی برام بی نهایت عزیز، تحمل ناراحتی شو اصلا" ندارم ...
توماژ اینو گفتو دقیق شد به چشمای آرایش شده طناز ، نمی دونست به هدف زده یا نه ! اما بالاخره باید یه چیزی می گفت تا دیگه زیادی پاشو از گلیمش دراز تر نکنه ...
بحثو با طناز تموم کردو رفت سمت باران که هنوز چشم می چرخوند تا بردیا رو پیدا کنه ...
- چی شد ندیدیش ؟
- نه، اصلا" معلوم نیست کدوم گوری رفته !
- شاید رفته لواشکی چیزی بخره ...
- ببینمش خرخرشو می جوم ...
- باران خواهشا" ...
توماژ خودش دست به کار شدو رفت دنبال بردیا ، حدسش درست بود سر یکی از دکه ها ایستاده بودو داشت خوراکی می خرید ...
نزدیک شدو یه پس گردنی نثار بردیای بیچاره کرد ...

- آهای مرد حسابی نمی گی خواهرت تنها می مونه ؟ یه خبری چیزی بده ...
- جایی نبودم ، اومدم فقط یه چیزی بگیرمو بیام ...
- به هر حال باید خبر بدی، نگرانت شده بود ...
- ببخشید ...
- حالا بیا بریم ...

بردیا پشت سر توماژ راه افتاد ...

باران بردیا رو همراه توماژ دیدو با قیافه وحشتناکی جلو اومد ...
- کدوم ....

تا اومد به بردیا چیزی بگه توماژ با اخم بهش تشر زد که ساکت باشه ، بعدم دست بردیا رو کشیدو با خودش برد ...
بارانم واسه دادن یه درس درستو حسابی به بردیا بدجور تو خماری موند ...

بعد یکمی دیگه که اونجا موندن دوباره راهی شدن ، خستگی از سرو روی همه می بارید ولی توماژ که سر دسته شون بود هنوز داشت ادامه می داد ...
صدای طناز بلند شد

- آقا توماژ دیگه کافیه ، تاکجا می خواین برین مگه؟ تا ته تهش همینه به خدا ...

توماژ برگشت عقبو یه نگاه متعجب به طناز انداخت ...

- برگردیم ؟
- آره دیگه، خسته شدیم به خدا ...
- ولی من اومدم کوهنوردی نه پیاده روی ...
- اما من دیگه نمی کشم ...
توماژ رو کرد به بقیه و منتظر نظر اونا شد ...
شیوا هم با طناز موافق بودو روژینم که از همون اول حوصله این راهو نداشت گفت که دیگه ادامه نمی ده ...

- باشه پس شما ها برگردین پائین اون قسمتی که همه جمع شدن، ما میریمو برمی گردیم ...
- توماژ جان نمیشه که خانمارو تنها گذاشت منم پیششون می مونم
- باشه ، هر طور راحتین ...

جمع 8 نفره شون ، شد چهار نفرو راه افتادن، باران و بردیا ، توهان و توماژ ...
حدود یک ساعت دیگه هم رفتن ، واقعا" خسته شده بودنو عضلات پاهاشون گرفته بود ...
توهان بیشتر از بقیه کسل شده بودچون راهی واسه خوش گذرونی نداشتو به جاش تازه در عذابم بود ، به خیال سر به سر گذاشتن با باران خواست ادامه بده که اونم مثل برج زهرمار داشت فقط راهشو می رفت ...

- توماژ صبر کن پسر ، بس دیگه، مردیم به خدا ...
- اما من میخوام تا قله برم ...
- نـــه؟!
- باور کن ...
- پس من بر می گردم ، دیگه نمی کشم ...
- باران تو هم میای ؟

باران از اینکه توهانم اسم اونو به این راحتی تو زبون چرخوند خوشش نیومد، اخمی کردو گفت:

- نه ، می خوام ادامه بدم ...
ته دل توماژ شیرین شد ...
- آقا توهان منم میام، احتیاج به تخلیه بار دارم ...

بردیا اینو گفتو نیششو باز کرد و اومد سمت توهان ...

- بچه ها پس من اگه روژینو بردیا خواستن با خودم می برمشون شماها ممکن حالا حالا ها بر نگردین ...
توماژ باشه ای گفتو به راهش ادامه داد، بارانم بعد اینکه یه سفارشاتی به بردیا کرد پشت سرش راه افتاد ...
هوا گرم بودو تشنگی امون توماژو بریده بود اما نباید زیاد آب می خورد، تا بتونه ادامه بده ...
یکمی دیگه تحمل کرد اما دیگه نتونست، روی تخته سنگی نشستو بطری آبو از کولش بیرون آورد ...
باران چند قدمی جلو رفت ولی وقت دید توماژ نشسته اونم برگشت ...

- چی شد ؟
- بشین یکمی خستگی در کنیم بعد راه می افتیم ...
- باشه ...

توماژ بطری رو که دستش بودوگرفت سمت باران ...

- بیا...
- مرسی ...
باران آبو بی وقفه سرکشید ...
...چقدر چسبید! فرق داشت با بقیه آبا؟!

توماژ بطری رو از دست باران گرفتو خورد، باران باورش نمیشد ! بدون اینکه سرشیشه رو تمیز کنه شروع کرد به خوردن آب ...

- آه همینطوری خوردی؟ پاکش می کردی خوب ...

توماژ خمار نگاهش کرد ، تا حالا خیلی به این موضوع دقیق نشده بود ، اصلا" در مورد باران بد دل نبود ...
خنده بامزه ای کردو فاصله شو با باران کم کرد، بعدم درجلوی چشمای گرد شده باران ، نوک بینی شو گرفتو گفت:

- خودتو لوس نکن ، من از این مسخره بازیا اصلا"خوشم نمی یاد ...
- اه چندش ...

باران از جاش بلند شد حس کرد تن صدای توماژ دوباره عوض شده و نشستن کنار اون اصلا" به صلاحش نیست ...
توماژم از جاش بلند شدو پشت سرش راه افتاد ...

- اصلا" خسته نیستی خانم کوهنورد؟
- چی شده امروز برعکس دیروز هی می خوای ثابت کنی من یه خانمم؟
- بابت دیروز شرمنده، حرف بدی زدم ، ولی قبول کن مجبورم کردی ...
- باشه بخشیدم ...
- ولی خوب کارساز بودا ، خوشم اومد عین یه بچه حرف گوش کن بلند شدی اومدی ...
- نمی خواستم بیام ، فقط به خاطر بردیا اومدم ...
- من که می دونم ترسیدی، اما قبول ...
- خیلی بی جنبه ای ...

باران اینو گفتو فاصله شو با توماژ زیاد کرد

- باران ...باران ...

مدام صدا می کرد اما جوابی نمی گرفت

- باران ... با تواما ...
- چیه ؟
- خیلی بچه ای ، اینو می دونستی؟ یعنی تحمل یه شوخی کوچولو رو نداری؟باران منو نگاه ...
باران اینبار برگشتو نگاهش کرد ..
- چرا رفتارت با بردیا اینطوری ؟
- چطوری مگه ؟
- نمی دونم ! معلوم دوستش داری هواشو داری،اما جوری نشون می دی که حس می کنه فقط آقا بالاسرشی ...
- اصلا" اینطوری نیست ، فقط نمی خوام مشکلی براش پیش بیاد ...

دلش می خواست بگه ، چون یاد نگرفتم، چون هیچ وقت کسی باهام اینطوری که تو می گی حرف نزده، ولی خسته بود از اینکه همیشه جلوی اون یه شاکی به نظر بیاد ...

- یکم انعطاف بعضی وقتا هم بد نیست ...
- شاید!
- خوب بریم ؟
- اوهوم ...

توماژ دیگه بریده بود ،اما باران هنوز داشت ادامه می داد، انگار با خودشو همه دنیا لج کرده بود ، چون خستگی از سر وروش می بارید اما دلش می خواست این کارو تموم کنه ...

- بیا برگردیم ، دیگه کافی ...
- اما من می خوام تا قله برم ، تو اگه خسته ای می تونی بر گردی ...
- داری لج می کنی ؟
- نه، لج واسه چی؟ فقط از اینکه یه کاری رو نیمه تموم بذارم بدم می یاد ...
- خوب فکر کن تا همینجا قرار بوده بیایم ...
- نمی تونم که به خودم دروغ بگم ...
- بابا به خدا همه فهمیدن شما یه قهرمان کوهنوردی هستی ، کوتاه بیا دختر ...
- اگه تو به خاطر به به و چه چه دیگران کاری رو می کنی ،مشکل خودت، اما من اینطوری نیستم ، اینو تو مخ نداشتت فرو کن ...

باران اینو گفتو به راهش ادامه داد، توماژ ایستاد ...
... چقدر کلش باد داره این ! منو از رو برده کلا" ...

- من بر می گردم هرکاری می خوای بکنی بکن ...
- فدای سرم ...

توماژ مردد مونده بود، اگه می رفت یه جور، اگه نمی رفتم صد جورنا جور!
یه گوشه نشست، حداقل می موند اینجا تا برگرده ...
نگاهش به بالا مونده بود، باران مصمم می رفت و حتی یه نگاهی هم به پشت سرش نمی انداخت ، از نگاه کردن خسته شدو سرشو زیر انداخت ...
باران مسیرشو عوض کرد طوری که از دید توماژ خارج شد، چند دقیقه ای گذشت ...



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: